• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۱ مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5118 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۱۸ دي

قصر كافكا

رامين جهان‌پور

وقتي وارد تنها كتابفروشي سر چهارراه شدم، صداي زمختي به گوشم خورد: «بفرماييد؟» مردي با موهاي سپيد و سبيل‌هاي آويخته كه معلوم بود هيكل درشتي هم دارد پشت كامپيوتر نشسته بود. گفتم: «قصر كافكا رو دارين؟» مرد همان طور كه ابروهايش را به هم گره زده بود، گفت: «داريم!» پرسيدم: «كدوم رديفه برش دارم؟» مرد همان‌طور كه به روبه‌رو نگاه مي‌كرد با انگشت سبابه‌اش اشاره به انتهاي مغازه كتابفروشي كرد و گفت: «مستقيم برو جلو، بپيچ دست چپ، پيداش مي‌كني.» 
همان‌طور كه نگاهم روي كتاب‌هاي داخل قفسه‌ها بود، به انتهاي مغازه رسيدم. قفسه بزرگي كه ته مغازه قرار داشت، پر از كتاب‌هاي ادبي بود. رمان، مجموعه داستان، مجموعه نقد... هر قدر توي قفسه‌ها چشم چرخاندم قصر كافكا را نديدم. دوباره گفتم: «ببخشيد آقا من الان كنار قفسه كتاب‌هاي ترجمه هستم؛ ميشه بفرماييد كدوم رديفه؟»
 مرد كتابفروش همان‌طور كه نشسته بود، گفت: «اگه اشتباه نكنم رديف پايين پايينه، بايد بشيني تا ببينيش.» با بي‌حوصلگي نشستم و كتاب‌هاي‌هاي كامو، بورخس و سارتر و چخوف و فاكنر و جويس و ولف را از چشم گذراندم. قصر كافكا نبود كه نبود. برگشتم و با بي‌حوصلگي گفتم: «آقا اينجا كه كتابي از كافكا نيست!» مرد همان‌طور كه با دستگاه پوز ور مي‌رفت صدايش را زمخت‌تر كرد و گفت: «چرا، چندتايي از قصر هست.... من همين نيم ساعت پيش يكيشو فروختم، يك كم دقت كني پيداش مي‌كني!» 
وقتي اين‌طوري ديدم صدايم را كمي بالا بردم و به طرف مرد فروشنده با غرولند گفتم: «نميشه خودتون كه جاشو بلدين تشريف بياريد و كتابي رو كه مي‌خوام تحويلم بدهيد؟!... اصلا نخواستم آقا... عجب آدم‌هايي پيدا مي‌شوند‌ها... كاسبي كه شكمش سير باشه اينجوري با مشتريش برخورد مي‌كنه...» اين را گفتم و غرولندكنان از مغازه بيرون رفتم. بعد قدم‌هايم را تند كردم و با عجله به كوچه‌اي پيچيدم كه خانه اجاره‌اي‌ام آنجا بود. همان‌طور كه مي‌رفتم با خودم‌ گفتم: «فردا مي‌رم خيابون انقلاب پيداش مي‌كنم... چيزي كه زياده قصر كافكاست...»
٭٭٭
فرداي آن روز وقتي از سركار برمي‌گشتم مثل هميشه از كنار همان كتابفروشي رد شدم .كتاب خريداري شده كافكا هم توي كيفم بود. همان‌طور كه مي‌رفتم نگاهم به همان مرد موسپيد و هيكل درشتي خورد كه ديروز پشت كامپيوتر نشسته بود. مرد فروشنده توي چارچوب در كتابفروشي ايستاده بود و به روبه‌رو نگاه مي‌كرد. دوتا عصاي بزرگ چوبي هم زير بغل‌هاي مرد بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون