احمد ماستي
حسن لطفي
بيست سالي ميشد كه ميشناختمش. يكشنبه و سهشنبه از اطراف تهران و به قول خودش دهرون؛ ماست و كره و نان محلي ميآورد. كسبه بازار پاچنار مشتريان ثابتش بودند. نزديك به بيست دبه ماست و چند پلاستيك هم كره و نان؛ كل سرمايهاش بود. گويا عشق فيلمهاي قديم بود. قديم خارجي. برتلنكستر و هامفري بوگارت از زبانش نميافتاد. بهش ميگفتم كدام يك از كارهايشان را ديدي؟
بيتوقف اسم همه فيلمها و حتي برخي ديالوگها را هم ميگفت. اين اواخر كه پول نقد دست مردم نبود؛ به مغازههاي اطراف سر ميزد و كارت مشتريها را آنجا ميكشيد. برخي آزارش ميدادند و پول را زود بهش بر نميگرداندند به شوخي. بههر حال اموراتشاين شكلي ميگذشت. كل سال يك تيپ بود. بيشتر وقتها با يك آستين كوتاه سفيد.
كمي كه سرد ميشد، كاپشن بيرنگ و رويي ميپوشيد. كمي هم بددهن بود. در جواب دادن به چرخي و موتوري و وانتي كم نميآورد. به شكلي يكي دو روز در هفته كاسبهاي بازار از ته تيمچه تا سر آهنگران و پاچنار منتظر محصولاتش بودند. چند صباحي خبري ازش نبود. طي اين مدت، تلفني هم كسي دستش نديد.
پرسان پرسان، محل زندگياش را اطراف اراك پيدا كردند؛ به كمك چند بازاري. گويا در وضع بدي پيدايش كرده بودند. در اتاقكي نمور؛ افتاده بود. روزها بيغذا. با مادر يا خواهرش زندگي ميكرد. همه اينها را بعدا فهميده بودند بازاريها. خيلي مناعت طبع داشت. هيچ كس نميدانست با چه اوضاع بد مالي دست و پنجه نرم ميكرد. ولي چيزي به كسي نميگفت. به تهران آوردنش. كلي خرجش شد.
ديابتش زده بود بالا و نميدانست و مصرف مواد قندياش هم زياد بود. پايش را قطع كردند. روزها برايش به سختي ميگذشت. تا اينكه خبر رسيد احمد ماستي پاچنار تمام كرد.
دوست ليچارگوي چرخيها عمرش به پايان رسيد؛ و مانده بودند بازاريان كه چرا هيچ يك، متوجه اوضاع بدش نشدند. چقدر سخت حرف ميزد. چقدر در خود فرو داده بود؛ همه سختيهاي زندگي را. احمد ماستي رفت. يكشنبه و سهشنبههاي بياحمد؛ شايد براي كسبه به چشم نياد. ولي روزي آمد و گفت من برتلنكسترم؛ برت لنكستر ِ «پرندهباز آلكاتراز»...