توحش و تمدن
مرتضي ميرحسيني
در چنين روزي از ژانويه 1825 سناي امريكا منطقهاي را كه امروزه ايالت اوكلاهما خوانده ميشود رسما «محدوده بوميان» اعلام كرد و حق زندگي آنان در اين محدوده را به رسميت شناخت، اما بوميان اين سرزمين كه ما معمولا آنان را به سرخپوستها ميشناسيم در بخشهاي وسيعي از جورجيا و تنسي و آلاباما و كاروليناي شمالي و فلوريدا هم زندگي ميكردند، از اينرو معناي «قانون مرد سفيدپوست» اين بود كه زندگي از آن پس براي سرخپوستها در هر جايي از ايالات متحده جز همان «محدوده بوميان» بسيار دشوار خواهد بود و آنان مجبورند دير يا زود زمينهايي را كه نسل پشت نسل در آن اقامت كردهاند، ترك كنند، زيرا سفيدپوستان امريكا به زمينهاي مرغوب براي كشاورزي و كشت پنبه نياز داشتند و بيشتر اين زمينهاي مرغوب و مناسب، در منطقهاي قرار داشت كه سكونتگاه بوميان اين سرزمين (سرخپوستها) محسوب ميشد. حكومت ايالات متحده امريكا هم كه حامي و نماينده منافع سفيدپوستها بود، به زور اسلحه و تحميل قوانين («قانون مرد سفيدپوست، سرزمين مردم سرخپوست») بوميان را از سرزمينهايشان راند و بيشترشان را مجبور به كوچ از جايي به جاي ديگر كرد. نگاه سفيدها و حكومتي كه آنان را پشتيباني ميكرد اين بود كه نخستين گام در توسعه و آبادي هر منطقه، اخراج سرخپوستهاي «وحشي» از آن منطقه و تثبيت مالكيت بر آن است. نه به همسايگي و همزيستي با بوميان باور داشتند و نه حتي حقي براي آنان قائل بودند. به زمينهاي مرغوب بوميان چشم طمع دوخته بودند و تصميم داشتند اين زمينها را به هر قيمتي از چنگ صاحبانشان بيرون بكشند. «مساله بوميان» به همان بدو تاسيس كشور ايالات متحده و روزهاي رياستجمهوري جرج واشنگتن برميگشت. البته خود او به استفاده از زور و خشونت -جز در وقت ضرورت- اعتقادي نداشت. ميگفت مساله بوميان راهحل خشن ندارد و بهترين سياست، متمدن كردن آنان است. ميگفت بايد با تبليغ مسيحيت و نشر آموزههاي عرفي خودمان، سرخپوستها را ترغيب (وادار) كنيم از آداب و رسوم و سنتهاي اجدادي خودشان دست بكشند و ياد بگيرند كه مثل سفيدها زندگي كنند. سرخپوست متمدن ديگر باعث نگراني كسي نميشود و شهروند مطيع ايالات متحده امريكا به شمار ميرود. چند قبيله از قبايل بومي مثل چاكتا، چيكاساو، سمينول شرايط تحميلي سفيدها را پذيرفتند و با پذيرش مسيحيت و يادگيري زبان و خط انگليسي «متمدن» شدند، اما تدبير جرج واشنگتن هم به ختم بدون خونريزي «مساله بوميان» منجر نشد، چون ماجرا به اختلاف بر سر حق مالكيت بر زمينهاي مرغوب برميگشت و دين و زبان و همه چيزهاي ديگر در قياس با آن، چيزهايي فرعي بودند. درنهايت سفيدها تصميم گرفتند سرخپوستها را از زمينهاي اجداديشان بيرون كنند و آن ثروت بيجايگزين، يعني زمينهاي حاصلخيز را براي خودشان بردارند. پس ميان دو طرف جنگ درگرفت و خونها ريخته شد. به قول هاوارد فاست، بوميان عيب بزرگي داشتند، عيبي نابخشودني كه «تصور ميكردند سرزميني كه همواره در آن زيسته بودند مال خودشان است. باور داشتند كه آن زمينها آنقدر به آنها تعلق دارد كه بايد به خاطرش بجنگند و بميرند... از اينرو جنگيدند، آنچنان كه وحشيها ميجنگند، براي چيزي كه با شيفتگي باور داشتند وطنشان است، جنگيدند. شكست خوردند، چون وحشي بودند. شكست خوردند، چون تعداد دشمنانشان بيشتر بود. شكست خوردند، چون شيوه زندگيشان متعلق به عصر حجر بود.»