شوكراننوش
ز من مپرس كه در دست او دلت چونست ازو بپرس كه انگشتهاش در خونست
وگر حديث كنم تندرست را چه خبر كه اندرون جراحت رسيدگان چونست
به حسن طلعت ليلي نگاه مينكند فتاده در پي بيچارهاي كه مجنونست
خيال روي كسي در سرست هر كس را مرا خيال كسي كز خيال بيرونست
سعدي