وسوسه آزادي يا مرگ
سيدحسن اسلامياردكاني
پس از سي سال دوباره رمان آزادي يا مرگ (نيكوس كازانتزاكيس، ترجمه محمد قاضي، تهران، خوارزمي، 1352، 730 صفحه) را خواندم و باز ذهنم به جزيره كرت، شورشهاي مسيحيان عليه تركان عثماني و خشونتهاي مكرر پرواز كرد. همواره شيفته كازانتزاكيس بودهام، كسي كه تجربههاي زيسته خرد و كلانش را در نوك قلم ميريزد و به آنها زندگي ميبخشد. اگر خداوند با گِل جهان را آفريد، او با كلام جهان خويش را ميآفريند. رمان پرشخصيت و چندلايه آزادي يا مرگ بازگوي يك درد يا وسوسه هميشگي است: آيا بايد عاقلانه و محافظهكارانه زيست يا به عشق آزادي شوريد و با آگاهي از ناكامي دليرانه مرد؟ عشق محور اين رمان است: عشق به زن، زندگي و زمين.
ماجرا در جزيره كرت كه زير سلطه امپراتوري عثماني است، رخ ميدهد. چند بار مسيحيان شورش كرده و شكست خوردهاند. ميخواهند به يونان بپيوندند، اما يونان ضعيف است، عثماني قوي است و اروپاييان ترجيح ميدهند با عثماني سازش كنند و هر يك منتظر است بعدا كرت را تصرف كند. پهلوان ميكلس، شخصيت آرماني شده پدر نويسنده، قهرمان داستان است. عوامل مختلفي دست به دست ميدهند و شورش در ميگيرد و مسيحيان قتلعام ميشوند. ميكلس به كوهها پناه ميبرد و ميجنگد. اين قيام نافرجام است. دولت عثماني دوست دارد كه همه تسليم شوند نه سركوب و فرمان عفو ميدهد. خيلي از ياغيان به زندگي عادي خود برميگردند. اما ميكلس به هيچ روي تسليم نميشود. برادرزادهاش ميرود تا او را ترغيب كند بازگردد، اما در كنار عمويش ميماند و همه كشته ميشوند.
ميكلس ميداند كه اين قيام راه به جايي نميبرد و عقلاي قوم نيز همين نكته را گفتهاند كه بايد سياست صبر و انتظار در پيش گرفت تا زماني كه بشود به ياري كرت برخاست. اما ميكلس حرف هيچكس را گوش نميكند. نه صداي قلبش را، نه صداي عقلش را. زيبارويي به نام آمنه را دوست دارد، اما هنگامي كه خواب است خنجري در سينهاش مينشاند و او را ميكشد. بدينترتيب بر وسوسه قلب غلبه ميكند. وسوسه عقل را نيز با تحقير كساني كه خواستار آرامش هستند، خاموش ميكند. همه كمابيش از اين پهلوان خشن و بداخلاق و گاه زنستيز كه اجازه نميدهد دخترش از وقتي بالغ شده است برابر او پديدار شود، ميترسند و در عين حال قلبا دوستش دارند. آدمي كمحرف و عملگرا و بيش از حد جدي.
پاشاي ترك و حاكم كرت از گسترش خشونت گريزان و در پي آرامش و آرزومند وضع سابق است؛ زماني كه «تركان و مسيحيان با هم مانند دو برادر زندگي ميكردند. يونانيان كار ميكردند، تركان ميخوردند و زندگي همه به خوشي ميگذشت.» اما براي يك كرتي دو چيز مهم است: خدا و تفنگ و هر گاه فرصت كند دست به شورش ميزند.
خشونت سكه رايج اين فرهنگ است، دو ترك پيرزن تنهايي را پيدا ميكنند و سرش را ميبرند و ميگويند: «كاچي به از هيچي است». پهلوان مانداكاس نيز دشمنان خود را ميكشد و گوشهاي آنها را ميبرد و در شيشه الكلي به يادگار نگه ميدارد.
در پس اين روحيه حماسي و از جانگذشتگي، همچنان به نظر ميرسد كه كازانتزاكيس نه پاسخ خواننده را ميدهد و نه گويي خودش پاسخ مناسب را پيدا ميكند. در اين قيام شكست خورده، آيا حق با ميكلس است كه ميداند به سوي مرگ پيش ميرود و مرگ او نيز به آزادي كرت ياري نميدهد، يا حق با برادرزاده خردمندش كه از او ميخواهد برگردد و نيروي خود را براي قيام بعدي حفظ كند؟ اگر حق با برادرزاده است، پس چرا ميماند تا با عمويش كشته شود؟ شايد يكي از جذابيتهاي كار نويسنده در غالب رمانهايش پيش كشيدن همين پرسشهاي بيپاسخ است.