• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5147 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۲۱ بهمن

«اعتماد» در مصاحبه با مادر متهمي كه ۱۲ روز تا اجراي حكم قصاصش باقي مانده گزارش مي‌دهد

شوخي بود

بهاره شبانكارئيان

اين روايتي براساس اظهارات «حامد.ك» متهم به قتل در اين پرونده است: «اسلحه رو به من داد. به شوخي گفتم بكشمت! گفت؛ بكش. پشتش رو به من كرد و رو به ديوار ايستاد. اسلحه رو به سمتش گرفتم و شليك كردم. شوخي كردم اسلحه رو شليك كردم. همش شوخي بود.» 

10 سال قبل يعني سال ۱۳۹۰ در بروجرد، گزارش ماموران حاكي از آن بود كه خانمي به نام «زهرا.ع» بر اثر تيرخوردگي به بيمارستان منتقل مي‌شود و در بيمارستان جانش را از دست مي‌دهد. پس از بررسي‌هاي لازم، ماموران به همسر اين زن مظنون مي‌شوند و او را دستگير مي‌كنند. 
طبق اظهارات حامد همسر زهرا و شاهد حادثه، شليك با اسلحه فقط يك شوخي بوده است. 
حالا پس از گذشت ۱۰ سال از اين حادثه حامد در زندان مركزي بروجرد به‌سر مي‌برد و خانواده زهرا به شرط پرداخت ديه به مبلغ يك ميليارد و پانصد ميليون تومان حاضرند از اجراي حكم قصاص حامد چشم‌پوشي كنند. 
اين گزارش بر پايه مصاحبه «اعتماد» با «ناهيد.ش» مادر متهم به قتل، به شرح زير تنظيم شده است. 

اسلحه‌اي كه گمان مي‌رفت تير نداشت
از مادر متهم به قتل، پرسيدم چند سال داريد؛ چند فرزند داريد و ماجرا چه بود؟ همين سه پرسش كفايت كرد تا اين زن به زبان لري از روز حادثه و جزييات زندگي‌اش بگويد. ترجيح دادم سكوت كنم چون برخي كلمات او را به سختي متوجه مي‌شوم. شروع مي‌كند صحبت كردن: «نزديك ۵۵ سالمه. با هزار بدبختي و مصيبت اين دوتا بچه رو بزرگ كردم. حامد پسر بزرگمه. يه پسر ديگه هم دارم كه از حامد كوچيك‌تره. حامد ۱۰ سال افتاده گوشه زندان. خدا خودش شاهده كه به خاطر يه شوخي اين اتفاق افتاد. شما كه نديدين ولي اون خدايي كه بالاي سر هست ناظره. تازه يه هفته از عروسي حامد گذشته بود. من جلوي در خونه بودم و منتظر ماشين. مي‌خواستم برم خريد كه صداي شليك اومد.» 
گريه مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «نمي دونستم اسلحه تو خونه داريم. حالا نگو عروسم مياد از كمد لباس برداره چشمش مي‌افته به اسلحه. اسلحه رو برمي‌داره و رو به حامد مي‌گيره و به شوخي مي‌گه بزن.»مجبور مي‌شوم سكوتم را بشكنم و از او سوال كنم مگر شما نگفتيد جلوي در خانه بوديد پس چطور اين صحنه را تعريف مي‌كنيد؟
ناهيد مي‌گويد: «عروسم. عروس كوچك‌ترم هم تو اتاق پيش آنها بود. قرار بود عصري بريم مراسم عقد. عقد خواهرزاده‌ام. پسر كوچيكم تو پذيرايي استراحت مي‌كرد اينا هم جمع شده بودن تو اتاق مشغول حرف زدن. عروسم تو اظهاراتشم گفته كه خدا بيامرز اسلحه رو مي‌ده به حامد. حامدم به شوخي مي‌گه بكشمت؟ عروسم هم مي‌گه بكش.‌اي بخت خرابه من. مي‌زنه و تير به قلب عروسم برخورد مي‌كنه.»
دوباره گريه مي‌كند: «خدا خودش حاضر و ناظره. اگه دروغ مي‌گم ازم نگذره. حامد خودش چند بار هم تو اظهاراتش گفته بود كه يكي، دو بار تير هوايي زده امتحان كنه ببينه فشنگ داره نداره خدا شاهده نداشته. وقتي ديدم حامد، زهرا رو با اون وضع گرفته و مي‌بره سمت ماشين نمي‌دونستم چه كنم. به خاطر يه شوخي ببين چي شد! برديمش بيمارستان همونجا فوت كرد.»
او در پاسخ به اينكه حامد اسلحه را از كجا آورده بود، مي‌گويد: «اسلحه رو خريده بوده از يه شهر ديگه. من هم نمي‌دونستم. قايم كرده بود. اگه مي‌دونستم ازش مي‌گرفتم و مي‌زدم لهش مي‌كردم. به هيچ كي نگفته بود. الان هم ۱۰ سال گوشه زندان مركزي بروجرد افتاده. حالا خانواده عروس مرحومم گفتن ۲ ميليارد تومن براي رضايت مي‌خوان. به خدا اونا خودشون مي‌دونن حامد بي‌گناهه. يه شوخي بوده. بعد هم اين طرف، اون طرف زديم راضي شدن به يك ميليارد و نيم. هشتصد ميليون تومن جمع شد. فاميل داد. خونه‌ام رو فروختم. خيرين كمك كردن. ۱۲ روز ديگه گفتن اگه اين پول جمع نشه مي‌رن حكم رو اجرا كنن.» 
از بخت سياه تا بخت سياه
او با گريه زندگي‌اش را توصيف مي‌كند: «اي بخت سياه من. با كار تو خونه مردم، اين دوتا بچه رو بزرگ كردم. هميشه بهشون مي‌گفتم آدم بايد زندگي سالم داشته باشه. تو سختي‌هاست كه مرد زندگي كردن رو ياد مي‌گيره. اين جوري بزرگشون كردم. حامد رفت سراغ آهن كاري. به خاطر كارش با پدر زهرا عروسم آشنا شده بود. خودشون حامد رو خيلي دوست داشتن. پسر كوچيك‌ترم زودتر از حامد زن گرفت. سالي كه حامد مي‌خواست زن بگيره، من تازه داييم فوت شده بود. اينجا تو لرستان اين چيزا خيلي مهمه. كسي فاميل نزديكش فوت مي‌شه تا دو، سه ماه عروسي نمي‌گيره، اما خدا شاهده وقتي مي‌ديدم عروسم اصرار مي‌كرد كه مامان مراسم رو زودتر بگيريم، نذاشتم غصه بخوره. هنوز چيزي از چهل داييم نگذشته بود كه با يه جشن كوچيك اين دوتا رو راهي خونه زندگيشون كرديم. يه هفته هم از عروسي‌شون بيشتر نمي‌گذشت كه اين‌جوري خونه خراب شديم. التماستون مي‌كنم به من كمك كنين. شايد از طريق شما، خيرين داستان زندگي ما رو بخونن و بخوان كمك كنن. اين چه بخت سياهي بود كه من داشتم.»  سراغ زندگي خودش مي‌رود و سر درددلش باز مي‌شود: «جاي خالي مادر خيلي سخته قبول داري؟ تازه مادرم فوت شده بود. اون موقع حامد چهارده، پانزده سالش بود. جاي اينكه شوهرم كنارم باشه تو اون شرايط خبر آوردن كه شوهرم رو به خاطر رابطه نامشروع گرفتن و شلاق براش بريدن. تموم چيزايي كه مي‌گم برات مداركشم مي‌فرستم، نگي دروغ مي‌گم. منم ديدم شوهرم رفته با يه زن ول، غيابي رفتم طلاقم رو گرفتم. تنهايي و با خون جيگر اين دوتا پسر رو بزرگ كردم. بعضي شبا حتي شام نداشتيم كه بخوريم. همه آرزوم اين بود اين دوتا بچه سرانجام بگيرن كه از بخت بد‌م، بخت خرابم يه هفته بعد از عروسي حامد اين بلا اومد به سرم. فقط به خاطر يه شوخي زندگيمون خراب شد.»  به او توضيح مي‌دهم جزييات زندگي شما ربطي به اين گزارش ندارد. اگر تمايل داريد منتشر شود و اگر هم نه دليلي براي انتشار ندارد اما ناهيد در آخر مي‌گويد: «نه دختر عزيزم. بنويس هيچ اشكالي نداره. شايد درس عبرتي براي بقيه شد.» 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون