مشتاق
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان كرد
زيرا كه نه روييست كز او صبر توان كرد
امروز يقين شد كه تو محبوب خدايي
كز عالم جان اين همه دل با تو روان كرد
مشتاق تو را كي بود آرام و صبوري
هرگز نشنيدم كه كسي صبر ز جان كرد
تا كوه گرفتم ز فراقت مژهام آب
چندان بچكانيد كه بر سنگ نشان كردسعدي