تنها در آغوش شيركوه
سيدحسن اسلامي اردكاني
ساعت ده و ربع صبح بر قله شيركوه، بام استان يزد، ايستادم. پس از پنج ساعت كوهنوردي، در آن لحظه آميزهاي از حسهاي مختلف را داشتم تجربه ميكردم. سرانجام موفق شدم يك برنامه نسبتا مفصل را به تنهايي برنامهريزي و اجرا كنم. يعني همه عوامل مربوط و نامربوط را بسنجم، بيش از 500 كيلومتر رانندگي كنم، خستگي و بيخوابي را تاب آورم، در مسير توقف كنم و تاريخ و جغرافي را با هم ببينم تا به اين نقطه برسم. مدتها است باور دارم كه بخشي از شهروندي، در گرو فهم جغرافياي ايران است و جغرافيا ناخواسته ما را به دل تاريخ پرتاب ميكند و با فرهنگ و ابعاد آن درگير ميسازد. وقتي در مسير يزد وارد نايين شدم و مستقيم به مسجد جامع رفتم كه بعد از مدتها باز بود و ميتوانستم آن را از درون ببينم، از اين عظمت و دقت و پايداري شگفتزده شدم. اين مسجد با قدمتي بيش از هزار سال، درسهاي مختلفي براي آموختن دارد. در واقع، قله شيركوه و قلل ديگر، چه بسا بهانهاي باشد براي من تا بيشتر در دل تاريخ فرو بروم و متن گذشته را بدون شرح و تفسير مفسران و مورخان بخوانم. صعود به قلل سربلند لذتي دارد و سير در تاريخ و جغرافياي اين مرز و بوم لذتي ديگر. ديوانهوار و شتابزده در نايين و پس از آن شهر عقدا ميگشتم و قلعهها و ساختمانهاي قديمي در آستانه فروپاشي را ميديدم و در سرشت تاريخ تأمل ميكردم. عجله داشتم تا شب نشده به مقصد برسم و همزمان با نگاهي و لمسي همه تاريخ و فرهنگ اين منطقه را در خودم جاي دهم. در نايين، به روستاي محمديه كه محل گليمبافي است سر زدم و از ديدن اين صنعتي كه انگار نفسهاي آخر را ميكشد، افسرده شدم.
ديدن جوانان و ميانسالاني كه چون زائران يا عاشقان گام به گام اوج ميگرفتند تا پس از طي 10 كيلومتر بر قله بايستند و چند عكسي بگيرند و لبخندي بزنند و گاه حكم صعودي دريافت كنند، برايم جذاب بود. بالاي قله براي خودم داشتم دو بيت از غزل مولانا را ميخواندم و آن منظره را ضبط ميكردم كه خانمي آمد و گفت كه ميشود دوباره اين شعر را بخوانيد. خواندم و او هم ضبط كرد. از اينكه هنوز شعر مولانا پس از هفت قرن اينگونه گوش مخاطبي را مينوازد، بيآنكه حتي او را بشناسد، غرق شادي شدم و خود را فراموش كردم. دوست داشتم و چه بسا بهتر بود كه اين مسير را با همنورداني باشم. اما انگار هم موقعيت و هم نياز شخصي خودم به تنهايي، عملا باعث شد تا اين صعود را خودم برنامهريزي و اجرا كنم؛ يعني تقريبا دو روز تمام با خودم تنها باشم و ببينم آيا تاب خودم را ميآورم و خودم را ميتوانم تحمل كنم. وقتي با كسي صعود ميكنيم، با گپ و گفت و خنده و گاه غر زدن ساختگي، انگار مسير بهتر طي ميشود و صعود آرامتر صورت ميگيرد، اما آگاهانه خودم را از همه اين عوامل محروم كردم. به هيچ چيز گوش نميكردم، جز صداي طبيعت و گفتوگوي دروني خودم كه لحظهاي متوقف نميشد. در حيرتم از اين گوينده كه انگار اصلا خستگي نميداند چيست و همواره در حال گفتن و حكم كردن است. آلدوس هاكسلي، در مقاله فشرده و دقيق خود به نام «سكوت» موشكافانه انواع و مراتب سكوت را برشمرده است. در اينگونه حالات است كه گوهر سخنان او را بهتر ميشود درك كرد. از چهار و نيم بامداد تا عصر جمعه يكسره درگير آمادگي، صعود و فرود بودم. حاصل آن، جز خستگي بدني، چه بود؟ نه جايزهاي، نه كشفي و نه افتخاري. صرفا چالشي براي خويش و با خود درافتادني كه گاه ميارزد و گاه نيازمند بازنگري است. آيا اين كارم لذت بردن از طبيعت است يا نوعي سلوك معنوي يا درنهايت گونهاي خودنمايي؟ هنوز براي خودم زود است قضاوت كنم.