روز آزادي در خرمشهر
مرتضي ميرحسيني
سوم خرداد 1361 با از جان گذشتگي و تلاش ايرانيان ، عراقيها از خرمشهر عقب نشستند و شهري كه 19 ماه در اشغال خود داشتند را پس گرفتيم. روايتهايي از روز آزادسازي شهر ثبت شده كه يكي از آنها روايت خبرنگار روزنامه كيهان است كه همان روز، همراه با نيروهاي ما وارد شهر شد و مشاهداتش را ثبت و گزارش كرد. بخشي از گزارش او را به نقل از نوزدهمين جلد از كتاب روزشمار جنگ ايران و عراق -كه با عنوان «آزادسازي خرمشهر» منتشر شده است- ميخوانيم. «ما با پيشروي نيروهاي دلاور اسلام در خرمشهر كوچه به كوچه ميرفتيم. ابتدا وارد اولين فلكه شهر يعني ميدان راهآهن شديم، ولي از ميدان خبري نبود. از ساختمان بزرگ راهآهن و همچنين از بناي عظيم خانه جوانان شهر حتي خشتي برجاي نمانده بود و من كه بيش از 30 سال در اين شهر زندگي كرده بودم، نميدانستم براي ورود به مركز شهر ميبايست از كدام طرف حركت كنم. صدام و صداميان عملي در شهر زيباي خرمشهر انجام داده بودند كه نمونهاش را شايد در سرزمينهاي فلسطين هم نتوان ديد. آنها به هيچ چيز رحم نكردند؛ خانهها، خيابانها، بيمارستانها، مدارس، درختها و حتي آسفالت خيابان را كنده بودند. حاشيه و امتداد خيابانها را كنده و نهرهاي بزرگ ساختهاند. مغازهها ويران و غارت شدهاند و در خانههاي مردم حتي شير آب يا يك تكه سيم برق وجود ندارد. وسايل مردم به يغما برده شده و خانههايشان سوزانده شده است. بعضي از خانهها هنوز ميسوزد و از آنها دود بلند ميشود و به دنبال آن صداي انفجار مهمات به گوش ميرسد. گويا دشمن امروز قبل از ترك شهر و سنگرهاي خود، آخرين صحنههاي رذالت و پستي را به نمايش گذاشته است. با ويران كردن خانهها و مصالح آن براي خود سنگر و خاكريز ساختهاند. خيابانهاي منتهي به كارون را به وسيله تلي از آجر و خاك چون كوهي بلند مسدود كردهاند.» راوي ادامه ميدهد: «شناخت خيابانها حتي براي من كاري بس دشوار است. براي ديدن شهر و گرفتن عكس به هر نقطه كه ميروم با راهي كور و بنبست روبهرو ميشوم. نميدانم چگونه خودم را به مسجد جامع برسانم. در تمام شهر و خيابانها و بازار خرمشهر حتي يك تابلوي كوچك ديده نميشود. به مسجد ميرسيم. روي پلههاي مسجد پزشكياري با دقت مشغول مداواي يك سرباز مجروح عراقي است و براي اين كار چقدر حوصله به خرج ميدهد. بچههاي خرمشهر يكديگر را در آغوش گرفتهاند و از خوشحالي گريه ميكنند. دور و بر مسجد غوغايي برپاست. گروهي روي گنبد رفته و پرچم جمهوري اسلامي را روي آن نصب ميكنند... ميخواهم سري به خانهام بزنم. فاصله من تا آنجا دور نيست، ولي وحشتي عجيب وجودم را فراگرفته است. به خود نويد ميدهم كه مگر اينكه خانه تو از ميان هزاران خانه ديگر سالم مانده باشد. به خانه آمديم. آنها همهچيزم را غارت كردهاند. در زير خاكها به دنبال شيئي كوچك ميگردم كه آن را به عنوان يادبود يا نشانه، نميدانم به چه منظور، براي خانوادهام به ارمغان ببرم. كمي ميگردم و در گوشهاي دو نعلبكي را ميبينم. آنها را برميدارم و خارج ميشويم. در ساعت 5 بعدازظهر، در مدخل شهر خون و شهادت مجددا تابلوي بزرگ و زيبايي نصب شده است كه روي آن نوشتهاند به خونينشهر خوش آمديد.»