شوق رهايي
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاقترم يا تو به من؟
زندهام بيتو همينقدر كه دارم نفسي
از جدايي نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از اين در دل من، شوق رهايي هم نيست
اين هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
واي بر من كه در اين بازي بيسود و زيان
پيش پيمانشكني چون تو شدم عهدشكن
باز با گريه به آغوش تو بر ميگردم
چون غريبي كه خودش را برساند به وطن
تو اگر يوسف خود را نشناسي عجب است
اي كه بينا شده چشم تو ز يك پيراهنفاضل نظري