دستهايي كه شرمنده بود
نيما سهرابي
من نيما سهرابي هستم، استندآپ كمديني كه كارش خنداندن مردم است. اما اين ستون خاطراتي از نيمه پنهان من به عنوان يك كارشناس بيهوشي و كادر درمان است. خاطراتي از دوران حضورم در بيمارستان. ماجراهايي كه براي هميشه جايي در ذهنم نشسته و هيچ كس مشتري شنيدن آن نبود، چون كسي از من توقع شنيدن تلخي ندارد. اما اين خاطرات واقعي است و براي دوراني كه كرونا مثل امروز ويروسي ضعيف شده نبود. روزهايي كه بخش كرونا بيمارستانها شلوغ و پر از بيمار بود و هر روز موارد مبتلا به اين ويروس و فوت شده بر اثر اين ويروس در صدر خبرها بود. من اين روزها را در بيمارستان زندگي كردم و حالا ميخواهم خاطراتش را روايت كنم. ممكن است پايان بعضي از اين خاطرهها تلخ باشد و ممكن است هم نباشد. چيزي كه مهم است، ثبت اين خاطرهها و وقايعي است كه پشت سر گذاشتيم.اولين خاطره را از شهريور 1400 روايت ميكنم: امروز ساعت دوازده مرد جواني با پاي خودش و به همراه دوستانش، به خاطر ناراحتي به اورژانس بيمارستان ما مراجعه كرد. پزشك اورژانس ديد حالش خوب نيست، آمبولانس هماهنگ كرد كه او را به مركز قلب بفرستند. همين كه ميخواست سوار آمبولانس شود، سكته كرد. ما طبقه بالا بوديم كه بلندگو اعلام كرد: «همكاران بيهوشي، اورژانس... همكاران بيهوشي، اورژانس».ما دويديم پايين. ديديم يك آقاي سي و هفت ساله افتاده روي تخت.چشمانش باز بود و صورتش سياهِ سياه. ترسيدم؟! خيلي. همكارم، رجبي گفت: «سهرابي لوله تنفسي شماره هشت رو بده به من. من لوله ميذارم تو ماساژ قلبي رو شروع كن.» ماساژ قلبي را شروع كردم، همين جور كه ماساژ ميدادم صداي همراهان و دوستانش را شنيدم كه ميگفتند يك دختر هشت ساله دارد. شروع كردم به شمردن: صد عدد ماساژ توي هر دقيقه. يك ساعت ماساژ دادم. آنقدر كه ديگر دستهايم را حس نميكردم. ولي به دخترش فكر ميكردم. به اينكه بعد از اين بيايد و پدرش را سالم و زنده ببيند. فكر كردن به دخترك هشت ساله مرد بيمار، به دستهايم قدرت ميداد. يك ساعت بعد، بيمار به زندگي بازنگشت. اما هيچ كس دلش نميآمد كه كنار بكشد. ما همچنان مشغول عمليات احيا بوديم؛ آدمي كه نميشناختيم، پارهتن ما شده بود.يك نفر آرام به ما گفت: «بچهها، ديگه تمومه، اذيتش نكنين.» گفتم: «يه ربع ديگه ادامه بديم، شايد برگشت.» گفت: «ديگه تمومه، بياين اينور.» چشمهايش را بستند و ملافهاي هم رويش كشيدند. من فرار كردم. خيلي زود برگشتم به طبقه بالا كه وقتي زن و بچهاش ميرسند، آنجا نباشم. باورم نميشد؛ آدمي كه ساعت دوازده با پاي خودش به اورژانس آمده بود، ساعت يك و نيم توي كاور جسد بود. توي اينستاگرامم نوشتم: «من موندم و اين دستام كه به هيچ دردي نخورد، خوبه دخترش رو نديدم كه اگر ميديدم، از شرمندگي، دستام رو تا ابد پشتم قايم ميكردم.»