خاطرات سفر و حضر (220 )
اسماعيل كهرم
پسر جواني در خانه ما از طرف سازمان ملل گماشته شده بود كه كارهاي ما را انجام ميداد. خريد ميكرد و لباس را از لباسشويي ميگرفت... هر وقت او را از پي كاري ميفرستاديم، برميگشت، با لبخندي به پهناي صورتش و نمايش دندانهاي سفيد در پسزمينه چهره آفتاب سوختهاش و با رضايتي كه از چهره و چشمانش هويدا بود، ميگفت: «جاب، دان» وظيفه انجام شد! اين وظيفه ممكن بود گرفتن لباس از لباسشويي ميبود... مهم رضايتي بود كه از انجام وظيفه حس ميكرد! اين عبارت تا مدتها تكيهكلام ما شده بود به طوري كه سالهاي بعد وقتي كه همديگر را ميديديم، ميگفتيم: «جاب دان».
بعدها به كشوري رفتم كه صلاح نيست نام اين كشور فاش شود، به دلايل مختلف، يكي به دليل مهماننوازي مردم اين كشور و ديگري به خاطر شناختي كه مردم ايران از آن دارند. يك هموطن ما را در فرودگاه ديد و با او دوست شديم وي يك كارخانه توليد آرد در آن كشور داشت و سالها در آن كشور زندگي كرده بود و مردم را خوب ميشناخت. از تنبلي و در رفتن از زير كار آنها برايم تعريف ميكرد. خانه او در يك ساختمان بزرگ بود با راهروهاي دراز و باريك و تاريك. او گفت مردم لامپ را ميدزدند. از يك لامپ هم نميگذرند. او ميگفت اينجا از زير كار در رفتن يك هنر است (با جاب دان مقايسه كنيد!) او ميگفت وقتي به خواستگاري دختري ميروند مثلا ميگويند: پسر من 2 ميليون درآمد و 2 تومن هم زيرميزي درآمد دارد! (تحسين حضار) او سپس به فرزندش ميگويد: اون كه از اداره بلند كردي، به همه نشان بده و او يك چراغ روميزي را نشان ميدهد؛ تكه به تكه نشان ميدهد و بعد يك ساعت ديواري... (تشويق حضار) جابدان در هندوستان بود. بزرگترين دموكراسي جهان و دزدي و لااباليگري؟
به راستي آهن و فولاد از يك كوره ميآيند ليك
آن يكي شمشيرساز و آن دگر نعل خر است