طريق بسمل شدن
اميد مافي
دلتنگي صداي حزنانگيز خودش را دارد. دلتنگي محبوسِ ابد و يك روزي است كه انزوايش را با ديوارهاي كز كرده و بلندِ محبس تقسيم ميكند. دلتنگي چكاوكي است كه در عصر گرم خرداد ساعتها به خورشيد زل زده اما دلش همچنان چنگ ميخورد و بهانه درختي واله را ميگيرد.
بغضهايي كه راه نفس را ميبندند و دلتنگيهاي متواتر، قادرند رنجهاي مشترك را براي ما آدمهاي خسته جان به همراه بياورند. حتي ميتوانند جمله «هرگز فراموشم نكن» را در پيچ تند يك جاده مهآلود روي لبها بنشانند.
دلتنگي بلاي آدميزاد در غلغله كف و هوراست و انگار بشر هر چقدر دلش پوست پيازيتر باشد حجم دلتنگياش بيشتر خواهد شد و درد صعبتري زير گنبد كبود سراغش را خواهد گرفت. من مادري را ميشناسم كه وقتي گونههاي پسرش را بوسيد، هرگز فكر نميكرد چند ساعت بعد پيكر بيجان دردانهاش را از لاي آهن پارهها درآورند و ماشين و جاده و پيچ بيرحم، طريق بسمل شدن را پيش از غروب به خاطر مادر بياورند تا طفلك، خنديدن را فراموش كند و تا ابد دلتنگ پسري شود كه درهاي جوانمرگي را گشود و رفت زير خروارها خاك.
رفت تا مادر ديگر هيچوقت به وجد نيايد و سرسنگين و دلمرده همه دلتنگياش را با قاب عكس نشسته بر سينه ديوار قسمت كند. تا غم دكمههاي لباسش را بپوشاند و آژير آمبولانس تا دم آخر او را به همان عصري ببرد كه سوگلياش رها از سايههاي برهنه تا پشت هيچستان رفت. انگار همه ما آدمهاي خسته جان اين سياره مبتلاييم به دلتنگي كه زير باران، بيچتر و بيكلاه دلمان لك ميزند براي كسي كه در يك روزِ حك نشده در تقويم، به پيچكها چسبيد و از ديوار حياط بالا رفت و حسرت يك بوسه را بر لبهاي خشكمان گذاشت. كسي كه مثل هيچ كس نبود و از وقتي ناپديد شد روح بزرگوارش زير نور ماه روبهرويمان نشست و با ما چاي خورد و اصلا به رويمان نياورد در آن عصر لعنتي، چسبيده به پيچكها تا كجاي آسمان رفت و چگونه در آغوش خورشيد آرام گرفت.
امان از دلتنگي كه بيهيچ عذر موجهي مرا و تو را اسير ميكند تا اندوه فواره بزند و شادي به طفلي محزون بدل شود كه ديري است گم گشته، با چشمهاي روشن براق و گيسويي بلند به بالاي آرزو و هيچ تنابندهاي آدرسي، خطي، خبري، چيزي از او ندارد. شايد هم دلتنگي چشمهاي پف كرده و شبنمي من باشد وقتي هر پنجشنبه كفشهاي پدرم را در تراس قديمي با شوق واكس ميزنم تا زيباتر شود، اما چه حاصل كه صاحب كفشها مدتي است از خانه بيرون زده و به تيتر درشت اعلاميهها بدل شده است. پدري كه خاطراتش را پشت درخت خرمالوي پير جا گذاشت و ديوار به ديوار از ما دور شد و لابد به اين فكر نكرد كه ما ميان پريشاني تلفظ درها، براي خوردن يك سيب چقدر تنها مانديم. آخ امان از دلتنگي.