نويسنده شاعر و مترجم شاعر
اسدالله امرايي
«دوقلوها، لبخندي درست شبيه يكديگر به لب داشتند اما ناگهان توجهشان به تاريكي و چيزهاي ديگري جلب شد و به اطراف نگاه كردند. شعلههاي آتش در حال زبانه كشيدن بود و بار ديگر نگاه آنان را به خود كشاند. اريك خر خاكيهايي را كه ديوانهوار از اين طرف به آن طرف ميدويدند و نميتوانستند خود را از ميدان نفوذ شعلهها برهانند نگاه ميكرد. ناگاه به ياد نخستينباري افتاد كه بچهها ـ درست آن پايين كه حالا كاملا تاريك بود ـ آتش روشن كرده بودند. دوست نداشت آن خاطره را به ياد بياورد و نگاهش را به قله كوه دوخت.» رمان سالار مگسها نوشته ويليام گلدينگ با ترجمه محمدعلي (حميد) رفيعي به تازگي در نشر بهجت تجديد چاپ شده. سالار مگسها داستاني آخرالزماني است درباره تعدادي پسر بچه و نوجوان كه در يك سانحه هوايي در جزيرهاي نامسكون در اقيانوس آرام فرود ميآيند و بدون سرپرست رها ميشوند. داستان از جايي شروع ميشود كه هواپيماي حامل بچههاي يك مدرسه انگليسي در جزيره خالي از سكنه سقوط ميكند؛ تنها بازمانده اين سقوط تعدادي از بچهها هستند كه بعضي از آنها كودك و برخي نوجوان هستند و هيچ فرد بزرگسالي در ميان آنها نيست. رالف اولين شخصيت داستان، به همراه پسر چاقي كه آسم دارد، عينك ذرهبيني به چشم ميزند و در مدرسه او را خوكه صدا ميزنند در جستوجو و اكتشاف جزيره، صدفي حلزوني و زيبا پيدا ميكنند با دميدن در صدف كه ظاهري شگفت انگيز دارد و بلند شدن صداي پرطنين آن پسرهاي ديگر كه در جنگل پراكنده بودند كمكم دور رالف و خوكه جمع ميشوند. از آن به بعد صدفي كه همه را دور هم جمع كرده جايگاه ويژهاي در بين آنها پيدا ميكند. در ميان پسران، جك رهبر يك گروه كر آراسته، هماهنگ و خوشلباس است و به همراه گروه خود در جنگ رها شده، هم سن و سال رالف است. چون بزرگتري در جزيره نيست، قرار ميشود رهبري از بين گروه انتخاب شود كه باهوش و متفكر است و راهنمايي خوكه برخلاف ظاهر رقتانگيزش اطلاعات فراواني دارد بهره ميبرد. براي رهبري گروه انتخاب ميشود. جك به خاطر اين شكست كينه رالف را به دل ميگيرد اما به روي خود نميآورد... كتاب سالار مگسها با زباني نمادين به وضعيت انسانها در جامعه امروزي پرداخته است. در كتاب سالار مگسها علاوه بر نظريه داستان با لايه دومي روبرو هستيم كه نقد جامعه بشري است. ويليام گولدينگپيش از اينكه نويسنده باشد، شاعر است با زباني نرم و شاعرانه واقعي داستانش را روايت ميكند. بچهها تصوير روشني از زندگي اجتماعي ندارند. در آغاز همهچيز به خوبي پيش ميرود تا اينكه كمكم تنها دغدغه پسربچهها رفع نيازهاي ابتدايي جسمانيشان ميشود و آنها خيلي زود به زندگي بدوي برميگردند. پسران اجتماعي را شكل ميدهند كه در آن عدهاي به ديگران زور ميگويند. به مرور معصوميت كودكانه جاي خود را به خشونت و سلطهجويي ميدهد و دوستي و مهرباني از اين جمع كودكانه رخت برميبندد. سرانجام هرج و مرج، درگيري و كشمكشهاي بين پسربچهها موجب بروز فاجعه ميشود.