• ۱۴۰۳ جمعه ۲۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5233 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۶ خرداد

ناهار خوردن با خيال راحت

مهرداد احمدي‌شيخاني

گفتند خاطره بنويس، گفتم من كه چيزي يادم نمي‌آيد ولي چشم. و اين شد كه دست به قلم شدم تا خاطره بنويسم و وقتي كه خاطره‌نويس شدي يعني ديگر يك پايت لب گور است و بايد جمع كني بروي كه ديگر به درد ماندن نمي‌خوري و من هم كه از اول به درد نمي‌خوردم، پس احتمالا از همان اول پايم لب گور بوده و خودم نمي‌دانستم و اما خاطره ... مطمئنم كه اواخر دهه چهل خورشيدي قرن گذشته بود (اين قرن گفتن هم ماجرايي دارد كه حتما بايد روزي آن را بنويسم) گفتم اواخر دهه چهل خورشيدي بود، چون پدرم اول تابستان سال پنجاه، عمرش را داد به شما و رفت. گرماي نفس‌سوز خرمشهر بود و تابستاني كه از همان ابتداي بهار و فروردين شروع مي‌شد و تا اواسط پاييز طول مي‌كشيد. يادم هست مدرسه‌اي بوديم ولي چون اين ماجرا پيش از ظهر اتفاق افتاده بود پس آن روز مدرسه نرفته بوديم يا شايد شيفت عصر بايد مدرسه مي‌رفتيم، نمي‌دانم، هر چه بود، هوا گرم نبود، داغ بود، مدرسه هم نرفته بوديم و توي كوچه ول بوديم، پاي برهنه يا آن‌طور كه مادرم مي‌گفت، «پاپتي». مادرم را «ننه محمود» صدا مي‌زدند. رسم بود كه مادرها و پدرها را به اسم فرزند بزرگ بنامند و مادرم ننه محمود بود و پدرم بابا محمود. توي كوچه ول بوديم و با بچه‌ها، از صبح كه پدران‌مان سر كار مي‌رفتند، توي سر و كله هم مي‌زديم تا ظهر كه قبل از آمدن پدر هر كدام‌مان برويم خانه كه بهانه‌اي براي كتك و كمربند دست‌شان ندهيم. آن روز، اول «سگ لولك» بازي كرديم كه شما به آن مي‌گوييد الك دولك (چه نام‌گذاري سوسولي، آخر چرا الك دولك؟ توي خرمشهر اگر بگويي الك دولك برايت حرف در مي‌آورند آن هم چه حرف‌هاي ناجوري. اين را يادت باشد) . بعد هفت‌سنگ و بعدش هم با همان سنگ‌هاي هفت‌سنگ و مقداري ريگ و كلوخ و پاره آجر، رفتيم سراغ جنگ. اين جنگ، هيجان‌انگيزترين بازي ما بود و اصلا به گروه خوني شما نمي‌خورد. بازيش اينجوري بود كه با سنگ و ريگ و پاره آجر مي‌افتاديم به جان همديگر و حالا نزن كي بزن. سنگ بود كه توي هوا مي‌چرخيد و به طرف هم پرتاب مي‌كرديم. معمولا هم اين‌طور بود كه بچه‌هاي يك محله با هم جمع مي‌شدند و به بچه‌هاي محله ديگر حمله مي‌كردند و به هم سنگ مي‌پراندند. جنگ ما معمولا با بچه‌هاي محله بالايي بود و اكثرا بر سر اينكه كي حق دارد در زمين خالي بين دو محله فوتبال بازي كند. در بين بچه‌هاي محله بالايي، پسري بود به نام «فاخر» كه يكي، دو سالي از من بزرگ‌تر بود. بلندقدتر از من بود با دستاني كشيده و بدني لاغر. چپ دست بود و الحق خوب سنگ پرتاب مي‌كرد. وسط جنگ، فاخر پاره آجري را پرتاب كرد كه آمد خورد وسط سر من. سرم شكست و خون راه گرفت. معمولا جنگ در همين مرحله يعني شكستن سر يا كور شدن يكي به پايان مي‌رسيد و همه فرار مي‌كردند و آن كه مصدوم شده بود، روي خاك كوچه غلت مي‌زد و داد و هوار مي‌كرد تا كسي به دادش برسد. من هم در همان وضعيت روي زمين ولو شدم و خون از روي سرم به خاك رسيد. هوار مي‌زدم كه يكي با دمپايي لاستيكي زد توي سرم. چشم باز كردم ديدم مادرم است. يك‌دفعه مثل فنر از جا پريدم و شروع كردم به دويدن سوي خانه و از در زدم تو و رفتم گوشه حياط در سايه نشستم. مادرم هم بعد از من وارد حياط شد و در حالي كه دمپايي را در هوا تكان مي‌داد، گفت: «صبر كن تا آقات بياد و به حسابت برسد.» چيزي به ظهر و آمدن آقام نمانده بود. آن موقع در شهرستان‌ها معمول بود كه مردها، ظهر براي ناهار به خانه برمي‌گشتند و بعد از دو، سه ساعت دوباره مي‌رفتند سر كار. فرقي هم نمي‌كرد كارمند دولت باشند يا كارشان خصوصي باشد. پدرم نگهبان درب خروج گمرك خرمشهر بود و ظهر سوار دوچرخه بيست و هشت هنديش، كت و شلوار پوشيده و كراوات زده، برمي‌گشت خانه. چيزي نگذشت كه صداي جير و جير ركاپ دوچرخه‌اش را شنيدم و از در آمد تو. مرا با آن وضع و سر خوني كه ديد، چيزي نگفت و فقط كمربندش را باز كرد و افتاد به جانم و سير كتكم زد. من هم دور حياط مي‌دويدم و ضربه كمربند بود كه نوش جان مي‌كردم. كتك كه تمام شد از مادرم پرسيد: «نساء؟ كي سرش رو شكسته؟»، مادرم جواب داد: فاخر. آن وقت آقام پس گردنم را گرفت و از در حياط كشيد بيرون و از زمين خالي بين دو محله، برد طرف خانه فاخر. به در خانه‌شان كه رسيديم بر در كوبيد و صدا زد: «بابا فاخر». لحظه‌اي بعد پدر فاخر در را باز كرد و آقايم را كه ديد سلامي كرد و گفت: «سلام بابا محمود. خير باشه. بفرماييد تو.» پدرم چاق‌سلامتي كوتاهي كرد و مرا نشانش داد و گفت: فاخر با سنگ سر مهرداد را شكسته. باباي فاخر هم نه گذاشت و نه برداشت و رفت توي خانه و فاخر را كشيد توي كوچه و شروع كرد با مشت و لگد به جان فاخر افتادن. خوب كه فاخر را زد، رفت كنار پدرم و دوتايي كنار ديوار نشستند و پدرم سيگار هما بيضي‌اش را از جيب كتش در آورد و به باباي فاخر تعارف كرد و كبريتي كشيد و دوتايي پُكي به سيگارشان زدند و شروع كردند حرف‌هاي خودماني زدن. من و فاخر هم له و لورده يك گوشه افتاده بوديم. سيگارشان كه تمام شد، آقام يك پس گردني و يك لگد به من زد و راه افتاديم طرف خانه. به حياط خانه كه وارد شديم، دوباره كمربندش را در آورد و نوبت دوم مراسم شلاق زدن را به جا آورد و كارش كه تمام شد، با خيال راحت رفتيم كه ناهار بخوريم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون