ديده فاني
با چنين شمشير دولت تو زبون ماني چرا گوهري باشي و از سنگي فروماني چرا
ميكشد هر كركسي اجزات را هر جانبي چون نه مرداري تو بلك باز جاناني چرا
ديدهات را چون نظر از ديده باقي رسيد ديدهات شرمين شود از ديده فاني چرا
آن ك ه او را كس به نسيه و نقد نستاند به خاك اينچنين بيشي كند بر نقده كاني چرا
آن سيه جاني كه كفر از جان تلخش ننگ داشت زهر ريزد بر تو و تو شهد ايماني چرا
تو چنين لرزان او باشي و او سايه توست آخر او نقشيست جسماني و تو جاني چرا
او همه عيب تو گيرد تا بپوشد عيب خود تو بر او از غيب جانريزي و ميداني چرا
مولانا