• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5261 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۱ مرداد

ادموند هوسرل، بحران انسان اروپايي و مساله تحول

شجاعت عقل براي غلبه بر طبيعت‌انگاري

سيد حسين حسيني

 

 مقدمه؛ بحران غرب
«ادموند هوسرل» در مقاله «فلسفه و بحران انسان اروپايي» (Philosophy and crisis of European man) به مساله بحران غرب از منظر فلسفه تاريخ انسان اروپايي/ غربي پرداخته و به بيان خود، تلاش كرده نقش اساسي فلسفه و شعب آن را در تحول علوم بازگو كند.
وي در سرآغاز اين بحث كه به گفته بسياري، با تمام كارهاي ديگر وي متفاوت است (ر.ك: هوسرل، ادموند، 1388، بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي استعلايي، ترجمه جمالي، تهران، انتشارات گام نو، ص29) از تفاوت طب علمي با طب طبيعي (Naturopathy) سخن مي‌گويد و طب طبيعي را همراه با تجربيات سطحي و آداب و رسوم مردم در زندگي عاميانه مي‌داند؛ در مقابل، طب علمي را حاصل به ‌كار بردن شناخت مبتني بر علوم نظري محض درباره بدن انسان با پيش‌مقدمه علم آناتومي و فيزيولوژي و آن را نيز با پيش‌مقدمه علومي مانند فيزيك و شيمي دانسته و سپس از پيوند بدن انسان با نفس و ارتباط اين دسته علوم با علوم انساني سخن گفته است؛ علومي كه به انسان به مثابه شخص (person) و نتايج انضمامي زندگي و فعاليت‌هاي شخصي و اجتماعي او توجه مي‌كند (ر.ك: هوسرل، ادموند و ديگران، 1389، فلسفه و بحران غرب، ترجمه رضا داوري‌اردكاني و ديگران، تهران، انتشارات هرمس، ص 57 و58 و نيز: ر.ك: راسل، ماتسن، 1399، هوسرل، ترجمه مجيد مرادي، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، ص 164 و 243) .

 نسبت بحران غرب با علوم انساني
نكته قابل توجه در تحليل هوسرل، ارتباط معنادار مساله «بحران غرب» با مساله علوم انساني و نسبت‌سنجي بين اين دو است. وي به شرايط بحراني و خطرناك ملل اروپا و بيماري اروپاي آن زمان اشاره كرده و سپس ضمن گله‌مندي از هجوم راه‌حل‌هاي سطحي و افراط و تفريط‌آميز براي معالجه و اصلاح اروپا اما، پرسش مهم پرچالشي طرح مي‌كند كه چرا علوم انساني با اين همه توسعه و تكامل پرطمطراق، از انجام سهم خودش (مانند خدماتي كه علوم طبيعي در دنياي جديد ارايه داده‌اند)، عاجز و ناتوان مانده است؟
پاسخ نخستين هوسرل به اين پرسش، از سوي دانشمندان علوم طبيعي شكل گرفته كه «علوم توصيفي صرف» ما را گرفتار محدوديت عالم محيط مي‌كند، اما علوم طبيعي به دليل دقت‌هاي رياضي از علوم دقيقه محسوب مي‌‌شوند و با برخورداري از روش منظم (كه بر پايه اصول و قوانين عام و شامل و مطلق استوارند) محدوديت‌هاي فوق را از ميان برمي‌دارند. روش تحقيق در علوم انساني اما كاملا متفاوت است، زيرا ماهيت و كيفيت موضوع آن، متفاوت است. از سوي ديگر در دايره علوم انساني نمي‌توان به سياق علم طبيعي عمل كرد تا به بيان دقيق و واقعي پديدارهاي متعلق به علوم انساني دست يافت و بدين‌ ترتيب بتوانند مانند علوم طبيعي، قابليت كاربردي علمي و عملي جامع داشته باشند، چراكه اولا، در اين صورت، پژوهشگران علوم انساني ‌بايد در مباحث مربوط به نفس، به ياري علم فيزيك و شيمي به تحقيق بپردازند و همان توصيفات تجربي را به كار ببرند كه اين امر شدني نيست.
ثانيا، تاكنون چنين كوششي (به كارگيري ابزارهاي علوم طبيعي در علوم انساني) به علت پيچيدگي و دشواري تحقيق از تركيب پديدهاي نفساني ـ جسماني 
(psycho-physical) در مورد افراد انسان، با موفقيت همراه نبوده است چه رسد به اجتماع بزرگ تاريخي.
ثالثا، علوم طبيعي درخصوص پژوهش از طبيعت، مي‌تواند به نفس طبيعت بودنش اكتفا كند و محتاج ملاحظات ديگري نباشد به اين معنا كه خود را از هر آنچه مربوط به نفس و روح است، منفك كرده و طبيعت را به صرف اينكه طبيعت است، مورد لحاظ قرار دهد اما در مورد علوم انساني چنين چيزي ممكن نيست.
و رابعا، تلاش براي وضع يك علم انساني كلي و محض كه صرفا در جست‌وجوي امور نفساني و تحليل نفس انسان باشد بدون توجه به ابعاد جسماني، شدني نيست؛ يعني علم‌النفسي عام و شامل و مكتفي به موضوع خود! (ر.ك: هوسرل، 1389، ص 59 ـ 61)‌.
در‌نهايت با توجه به لزوم تحليل پديدارشناسانه موقعيت انسان معاصر در عالم محيطي خود، نتيجه مي‌گيرد كه «اين توقع كه علوم انساني را با علوم طبيعي حمايت و پشتيباني كنيم و مبناي تدقيق احكام علوم انساني را بر تحقيقات علوم طبيعي قرار دهيم، توقعي بي‌معني و نادرست است» (همان، ص 62)‌.

 تحليل ماهيت امر غربي
هوسرل در ادامه به تحليل ماهيت نفساني غرب پرداخته و سير تاريخي آن را بررسي مي‌كند و به منظور تبيين بحران غربي، از چيستي «صورت نفساني اروپا» (به مثابه يك حيات نفساني واحد و يك فعاليت خلاقه خاص و مشخص، با تمام انديشه‌ها و مشكلات و تاسيسات و نهادهاي مرتبط با آن) پرسش مي‌كند؛ اين صورت نفساني، صورتي فلسفي است كه حالِّ در تاريخ اروپا و نفسانيت اروپاست و البته كه منشا پيدايش و تكامل دوره جديدي از تاريخ آن قلمداد مي‌شود. طبيعتا در زاويه اين رويكرد خاص، شناخت جريان كلي حيات غربي مي‌تواند صفات مميز و مشترك تازه‌اي را آشكار سازد. وي در معرفي اين امر (غربي بودن)، از تعبير «تكامل مستمر در جهت يك صورت ايده‌آل» 
(Ideal image) از حيات و وجود و حركت به سوي يك قطب ابدي و مفهوم «لايتناهي» (infinity) استفاده مي‌كند. 
اين غايت، جداي از زادگاه جغرافيايي غرب، به معناي يك نسبت جديد در قبال عالم محيط است كه نوعي هويت نفساني كاملا بي‌سابقه‌اي را به ظهور مي‌رساند و تبديل به يك صورت فرهنگ تفصيلي و منظم مي‌شود؛ يعني علمي كلي (universal science)؛ علم به عالم به صورت عام و شامل و علم به وحدت كلي تمام موجودات و به سخن ديگر، همان «فلسفه». از اين‌رو نزد هوسرل، پيدايش و ظهور اوليه نفسانيت غرب، با ظهور فلسفه (علم اعم و اشمل از علوم ديگر) متلازم است: «فلسفه -علم (Philosophy -science) عنواني است براي مجموعه خاصي از ساختارهاي فرهنگي؛ جريان تاريخي‌اي كه بعدها شكل وحدت فوق ملي به خود گرفت و مسبوق به صورت ايده‌آلي است كه حدود آن نامتناهي است؛ ... يك جريان تاريخي خاص، افراد، ملت‌ها، جوامع و بالاخره ارگانيسم واحدي به نام اروپا كه از ملل متعدد تشكيل شده...» (ر.ك: همان، ص 63 ـ 67)‌.
سپس از مولفه‌هاي نفسانيت فلسفي ياد مي‌كند؛ ازجمله: 1. اعتقاد به حركت كلي بشر در جهت پيشرفت و ترقي؛ يعني انسان غربي وضع جديدي به خود گرفت و نوع خاصي از انسان به وجود آمد كه رو به سوي قطب‌هاي نامتناهي داشت و به همين دليل نوع جديدي از مدنيت و جامعه به وجود آمد كه حيات آن ملازم با اشتياق عمومي به خلق معاني و انديشه‌هاي نو و خلق ملاك‌هاي ايده‌آل براي زندگي و ترسيم يك افق نامتناهي در آينده بود.
2. در مقايسه منشا تاريخي چنين «انسان فلسفي» با ساير صور فرهنگي دوره‌هاي ماقبل، مي‌توان به وجود ناپايدار و موقت مصنوعات فرهنگي در دوره ماقبل علم در مقابل فقدان كهنگي و عدم فرسودگي آنچه علم ايجاد مي‌كند، اشاره كرد. نزد هوسرل، دوره پيشاعلم و پساعلم تفاوت ماهوي دارد كه فرهنگ ماقبل علم، حاصل زندگي «انسان متناهي» و محدود است و مي‌توان ابعاد متناهي آن را ديد و در نظر آورد و در چنين افقي، تكاليف نامتناهي وجود ندارد اما با ظهور فلسفه يونان و به مدد مفاهيم عقلي كه از معني لايتناهي ارايه كردند، نوعي تحول رو به جلو و پيش‌رونده آغاز شد و بشريت را در مداري كه خود، پيشاپيش آن در حركت بود، به دنبال كشيد و تمام شؤون وجودي بشر را از اساس دگرگون كرد. وي در پايان اين بحث، به نسبت فلسفه يونان با فلسفه‌هاي شرقي پرداخته و ضمن تاكيد بر قوام فلسفه به وضع انتقادي (در تحليل نسبت آرا و تدابير سنتي پيشين)، بر اين نتيجه‌گيري پاي مي‌فشرد كه «فلسفه ‌بايد همواره از طريق انسانِ اروپايي، نقش رهبري‌كننده خود را بر تمام بشريت اعمال كند» (ر.ك: همان، ص 82 و 84).

 فقر علوم و مساله روش
هوسرل در بخش دوم اين مقاله و در قالب پاره‌اي سوءتعبيرها و ترديدها، به دو پرسش مهم توجه مي‌دهد: 
1. آيا دوره اعتقاد به اينكه علم، آدمي را خردمند و فرزانه مي‌كند پايان نپذيرفته و آيا مي‌توان علم را حاكم بر سرنوشت بشر و مطلوب بالذات دانست؟پيرامون اين مساله، به مذهب اصالت عقلِ غلط در دوران روشنفكري به عنوان يك انحراف و علت بحران اروپا پرداخته و با آسيب‌شناسي مساله، راه‌حل‌هايي طرح مي‌كند مانند: 
- ضرورت احاطه فيلسوف بر فلسفه به معني حقيقي و كامل و شناسايي افق كلي و نامتناهي آن.
- عدم مطلق‌انگاري هيچ حقيقت و هيچ روشي براي كسب معرفت.
- ضرورت تفكر عميق و جدي‌تر درباره فلسفه براي كسب معرفت صحيح با دوري از «سطحي‌نگري» كه ويژگي «جريان بيمارگونه فلسفي» در سراسر دوره جديد، از رنسانس تاكنون بوده است. 
درخصوص جريان بيمارگونه فلسفي مي‌گويد: «... مي‌توان سطحي بودن دوره جديد را با عنوان «اصالت متعلق ادراك» (objectivism) ناميد كه به صور مختلف، منجر به طبيعت‌گرايي (Naturalism) شده است و حتي نفس را از سنخ اشياي طبيعي مي‌داند. فلسفه‌هاي قديم و جديد همگي به‌طور سطحي قائل به اصالت متعلق ادراك هستند...» (ر.ك: همان، ص 84 ـ 87). 
2. عصر جديد كه قرن‌ها به موفقيت‌هاي خود در عمل و نظر افتخار مي‌كرد، از عاقبت كار خود ناراضي و گله‌مند شده و اوضاع خود را فلاكت‌بار مي‌بيند، چراكه در دوره جديد، مسكنت و فقر بر تمام علوم هجوم آورده و اين فقر، اخيرا «در روش علوم» بسيار محسوس‌تر است (ر.ك: همان، ص 90).
تاكيد هوسرل در اينجا بر مساله «روش» در دامنه علوم، بسيار مهم جلوه مي‌كند، چراكه ريشه چنين گرفتاري‌هايي را از همان تفكر سطحي و مطلق‌انگاري مسائل عيني توسط دانشمندان تجربي و سرايت روش علوم طبيعي بر امور نفساني و مسائل علوم انساني مي‌داند و بر اين نكته تمركز دارد كه هيچ علم عيني نمي‌تواند ماهيت فاعل شناسايي را (كه فعاليت‌هاي خودش، منتهي به حصول علم مي‌شود) بيان كند و از اين گذشته، حتي كار در علوم تجربي مبتني بر فروضي است كه مسائل و روش‌هاي علوم تجربي در عالم محيطي آن فروض، معنا پيدا مي‌كنند يعني اصول و مبادي خاصي كه پژوهندگان طبيعت، از پيش، براي خود فرض مي‌كنند. نتيجه آن است كه علم به طبيعت نيز، مسبوق به علم به نفس مي‌شود (ر.ك: همان، ص90 ـ 93).

 رويكرد پديدارشناسي به مثابه راه‌حل
بر اين مبنا، راه‌حل نهايي هوسرل همانا يك جنبه سلبي دارد يعني: فرار از سطحي‌نگري‌هاي قول به اصالت متعلق ادراك كه ريشه در رويكرد طبيعت‌گرايانه داشته و اين چيزي جز دوري از حكومت مطلق مذهب اصالت حس (Sensualism) نيست. از سوي ديگر، جنبه ايجابي و اثباتي آن، رويكرد پديدارشناسي التفاتي است كه روح را في حد ذاته، موضوع شناسايي علمي منظم قرار مي‌دهد و به اعتقاد هوسرل، مي‌تواند وضع علم را به‌طور كلي دگرگون كند: «بحران وجودي مردم اروپا كه عوارض بي‌شمار آن در زندگي فاسد اين مردم ديده مي‌شود، يك تقدير ظلماني يا يك عاقبت غيرقابل توضيح نيست. با جست‌وجوي فلسفي در زمينه‌ها و سوابق غايت‌شناسي تاريخ اروپا، به خوبي مي‌توان به علل اين بحران پي برد و مهم‌ترين چيزي كه لازمه اين شناخت است، درك ماهيت پديداري است به نام «اروپا (غرب)». براي فهم «بحران» كنوني، بايد مفهوم اروپا (غرب) را از حيث غايت‌هاي تاريخي عقل، طرح و توضيح كرد... «علت بحران غرب، انحطاط مذهب اصالت عقل است كه ناشي از غلبه طبيعت‌انگاري و مذهب اصالت متعلق ادراك بر آن است. اين بحران فقط به دو طريق ممكن است خاتمه يابد؛ 1. غرب كه از اصل عقل و خردمندي خود دور افتاده و روحش در ورطه كين‌توزي‌هاي وحشيانه سقوط كرده است، نابود شود. 2.اروپا دوباره از روح فلسفه سربرآورد كه لازمه و شرط آن، شجاعت عقل براي غلبه بر طبيعت‌انگاري است» (همان، ص 96 و نيز ر.ك: هوسرل، 1388، ص28-65 و نيز: ماتسن، 1399، ص 288- 291).

 امتيازات تحليل هوسرل
ازجمله امتيازات تحليل هوسرل آن است كه در طرح مساله «بحران غرب»، از نسبت‌سنجي با (كليت) علوم انساني و ماهيت آن غافل نشده و اجمالا به نقش علوم انساني در ايجاد و حل بحران توجه دارد: 
نخست؛ «بحران غرب» را از طريق تفكيك «طب علمي» و «طب طبيعي»، به وابستگي علوم تجربي به علوم نظري محض گره زده و سپس از جسم و بدن انسان، به نقش انسان (كه موضوع علوم انساني است) منتقل شده است؛ آن‌هم انساني كه داراي فعاليت‌هاي انضمامي و زيست جمعي در افق اجتماع (Horizon) خواهد بود.
دو؛ از ناتواني و عجز علوم انساني (با همه توسعه و تكامل پرطمطراقش در دوره مدرن) براي معالجه و اصلاح بحران غرب پرسش جدي مي‌كند و اذعان دارد كه علوم انساني هرگز نتوانسته در چنين شرايط خطرناكي براي بيماري‌هاي ملل اروپايي و اجتماعات بين‌المللي، طبابتي علمي ارايه دهد.
سه؛ به عدم كاربرد ضربِ ساختارِ علوم تجربي در ساختار خاص علوم انساني واقف است و مي‌پذيرد كه راه‌حل كارآمد كردن علوم انساني براي حل بحران فراگير غرب (و به بياني ديگر، تبديل علوم توصيفي صِرف به علوم دقيقه و تجربي)، به‌ كارگيري روشِ مستعمل علوم تجربي در علوم انساني نيست، زيرا موضوع و ماهيت علوم انساني كاملا با علوم تجربي متفاوت است.
چهار؛ راه‌حل هوسرل، نگاهي پديدارشناسانه است تا به قول خودش بتواند مساله را عميق‌تر بررسي كند. در اين رويكرد، طبيعت مادي در چارچوب عالم محيطي (خاص) زندگي و حيات تاريخي ما (با توجه به غايت‌ها فعاليت‌ها)، مورد پژوهش قرار مي‌گيرد و لذا دليلي وجود ندارد كه از ابزار و روش‌هاي علوم طبيعي در قالب علوم انساني استفاده كنيم آن هم با هدف حمايت از علوم انساني به پشتوانه علوم طبيعي يا به انگيزه پي‌جويي مبناي تدفيق احكام علوم انساني مبتني بر تحقيقات علوم طبيعي.
پنج؛ تلاش مازاد پژوهشگران علوم انساني را كه متمايل به «اصالت طبيعت» هستند، در فهم ماهيت نفس انسان (موضوع علوم انساني)، ناكام و نادرست تلقي مي‌كند (ر.ك: هوسرل، 1389، ص 93). شايد اين نگاه هوسرل ريشه در پارادايم نظري وي دارد كه مانند هايدگر درگير جست‌وجوي فلسفي مساله «اصيل» بوده است؛ يعني مساله اوليه و نخستين كه پيش‌فرض همه پيش‌فرض‌هاي اصلي فلسفي قلمداد مي‌شود (در اين باره ر.ك: هرش، ژان، 1395، شگفتي فلسفي، ترجمه عباس باقري، تهران، نشر ني، ص 389 و نيز حسيني، سيدحسين، 1399، پرسش ـ نقد فلسفي، تهران، انتشارات نقد فرهنگ، ص 83 و 99).
شش؛ هوسرل به تحليل و ارائه ماهيت نفساني غرب پرداخته و در تبيين غايت‌شناسي مساله، به نقش مهم فلسفه و علوم تابع آن دلالت مي‌دهد و اين امر دقيقا، پيوند دادن مساله بحران غرب با سازوكارهاي نظري علوم انساني است هرچند از منظر عقايد و تحليل‌هاي فلسفي خاص خودش باشد؛ يعني حيات عقلي را بهترين نوع حيات مي‌داند و هويت «غربي بودن» و صورت نفساني كاملا جديد اروپا را به عنوان يك كل در تكامل مستمر در جهت يك صورت ايده‌آل از زندگي و وجود تفسير مي‌كند؛ غايت نفساني انسان غربي در مفهوم «لايتناهي» نهفته و اين هويتِ نو به گونه يك صورت فرهنگي منظم (فلسفه) ظهور مي‌يابد. تاكيد وي در اين فرازها بر نقش و اهميت فلسفه، در چارچوب تحليل مساله بحران غرب در نسبت‌سنجي با ساختارهاي مجموعه دانش علوم انساني قرار مي‌گيرد و مضافا اينكه ايجاد معرفت فلسفي را عاملي براي جلوگيري از بحران‌هاي موجود قلمداد كرده است (ر.ك: هوسرل، 1389، ص 84). يعني: «...معرفت فلسفي از جهان نه تنها منتهي به نتايجي كه به آن اشاره كرديم خواهد شد، بلكه سبب پيدايش خلق و خوي جديدي از انسان مي‌شود كه به سرعت بر تمام زندگي عملي انسان و تمامي نيازها و غايت‌هاي او تاثير مي‌گذارد. با فرهنگ فلسفي، جامعه‌اي جديد و ايده‌آل يا به عبارت بهتر جامعه‌اي علاقه‌مند به ارزش‌هاي متعالي به وجود مي‌آيد كه افراد آن براي فلسفه، زندگي مي‌كنند...» (همان، ص 81).
و هفت؛ از نقش علوم انساني در ايجاد بحران غرب غفلت نكرده و با يقين، علت اين بحران را در نوعي مذهب اصالت عقلِ غلط و انحراف در دوره روشنفكري دانسته يعني همان دوره سطحي بودن جريان فلسفه طبيعت‌گرا كه حتي نفس را از سنخ اشياي طبيعي محسوب مي‌كرد (ر.ك: همان، ص 58، 59، 61 - 67، 84 - 87).

 چگونگي تاثيرگذاري علوم انساني در بحران؟
با وجود اين، هوسرل در اين نوشتار، به تفصيل و تحليل چگونگي دخالت و نحوه تاثيرگذاري علوم انساني (با همه گستردگي آن) در ايجاد يا حل بحران اشاره‌اي ندارد. ترديدي نيست كه امروزه، دايره و قلمرو موضوعي و روشي علوم انساني، تنوع و تكثر بسيار گسترده‌تري يافته و پيچيده‌تر شده است و از اين جهت حتي پرداختن به دانش فلسفه از ميان مجموعه حداقل 16گانه رشته / گرايش / ديسيپلين‌هاي موجود، كافي نخواهد بود، چراكه مساله بسيار فراتر شده است (ر.ك: حسيني، سيدحسين، 1397، علوم انساني در ايران، پژوهشنامه انتقادي متون و برنامه‌هاي علوم انساني، شماره 2).
پرسش بايسته اين است كه كدام دانش تخصصي از ميان مجموعه بزرگ علوم انساني و بر مدار كدام مسائل، روش‌ها، مباني، اهداف، اصول، انگيزه‌ها، پيش‌فرض‌ها، يا نظريه‌ها، موثر و داراي نقش در ايجاد يا حل بحران كنوني غرب هستند يا خواهد بود؟ چگونه و با چه تحليلي؟ (ر.ك: هم او، 1397، از علم ديني تا توسعه فرهنگي در كرسي‌هاي نظريه‌پردازي، تهران، انتشارات جامعه‌شناسان، ص 318).
از سوي ديگر هرچند هوسرل از گرايش محققين علوم انساني كه به اصالتِ طبيعت تمايل دارند، گله مي‌كند اما از تحليل تناسب يا چگونگي سازواري پارادايم‌ها، مباني، اصول، روش‌شناسي و پيش‌فرض‌هاي حاكم بر شاكله علوم انساني مدرن با اصالت طبيعت و ماده‌انگاري، سخن نمي‌گويد. پرسش اين است كه آيا پارادايم‌هاي پرنفوذ در ساختارهاي علوم انساني مدرن، موثر در به وجود آمدن بحران معاصر غرب نيستند؟
بدين‌سان چنانچه آسيب‌شناسي بيان شده هوسرل در ريشه‌داري فلسفي بحران (در مذهب اصالت عقل منحرف شده دوران روشنفكري به جهت ميدان دادن به عقل خود بنياد) را بپذيريم و با وي در اهميت دادن به تفكر فلسفي و تقدم دانش فلسفه براي حل بحران (جمعي/ اجتماعي/ تمدني/ تاريخي) سرنوشت بشري همراه شويم، جمع‌بندي اين دو گزاره با يكديگر چنين خواهد شد كه راه چاره‌جويي براي فرار از چنين بحران فراگيري (البته با اصالت دادن به فلسفه)، آن است كه ساختار و هويت دانش فلسفه را از گرايش مباني، اصول، پيش‌فرض‌ها و پارادايم‌هاي ماده‌انگاري يا اصالت طبيعت و همچنين روش‌شناسي‌هاي يكسويه يا تجربه‌گراي محض و پوزيتيويستي دور داريم؛ يعني تلاش مستمر براي تحقق فلسفه‌ورزي‌هاي نويني كه از يكسونگري‌هاي اومانيستي بريده باشند. اما اينكه پاسخ به اين نياز تا چه حد با رويكردهاي پديدارشناسانه موردنظر هوسرل ممكن است، پرسشي باز و قابل تامل خواهد بود.

 نسبت بحران با تمدن 
نكته دقيقي كه هوسرل (در اين مقاله) به آن توجه نكرده، اين است كه بحران فراگير غرب، محصول و دستاورد «تمدن معاصر غربي» است و از اين‌رو در تحليل عنوان يا راه‌حل‌هاي برون‌رفت، بايد كليت تمدن غربي را لحاظ كرد و تمامي مولفه‌هايي كه در ظهور و بروز اين تمدن نقش داشته و دارند، به زير ذره‌بين درآورد. هر چند به اجمال مي‌توان با راه‌حل وي در «آغاز از فلسفه»، همراهي كرد، اما بحران غرب صرفا نتيجه دانش پشتيبان آن نيست كه تنها در چارچوب فلسفه و انگاره‌هاي فلسفه‌ورزي‌هاي عاقلانه به دنبال چاره‌جويي برآييم؛ هرچند نگارنده نيز مانند پاره‌اي از متفكرين، عنصر دانش تمدني را مهم‌ترين عامل در ايجاد و گسترش هر تمدني قلمداد مي‌كند. بنابراين ضروري است تمامي مولفه‌هاي درگير و مرتبط با ظهور و افول تمدن را در نظر آوريم تا بتوان در پسِ آن، به درستي، دلايل و علت‌هاي ظهور يا افول بحران معاصر غرب را تحليل كرد.
افزون بر همه اينها، جداي از دو راه‌حلي كه هوسرل بيان كرد؛ مي‌توان از مسير عاقلانه ديگري دفاع كرد و آن، كوشش براي جايگزيني تمدني ديگر (نوين) به جاي تمدن غالب معاصر است. اين راه اگرچه بسيار سخت و پيچيده مي‌نمايد، اما شدني هم هست، چه اينكه به دليل جامعيت و نظر به ريشه‌هاي مبنايي بحران معاصر، معقول‌تر به نظر مي‌آيد. آنچه در اين دست تحليل‌ها، پررنگ جلوه مي‌كند، اهميت و نقش مجموعه دانش علوم انساني در تحقق تمدن نوين (به مثابه توليد دانش‌هاي تمدني لازم) است؛ يعني علوم انساني تحول‌گونه كه از مبادي و مباني مقارن يا نزديك به پشتوانه‌هاي فلسفي بحران تمدن غربي دور بوده و در چارچوب الگوها و پارادايم‌هاي طبيعت‌گرايي يا اصالت ماده يا رويكردهاي الحادي قرار نگيرد (ر.ك: هم او، 1395، تمدن‌پژوهي، تهران، انتشارات جامعه‌شناسان، ص11-53 و نيز: هم او، 1399، روش- مساله- نقد، تهران، انتشارات نقد فرهنگ).
عضو هيات علمي پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي


اين بحران فقط به دو طريق ممكن است خاتمه يابد؛ 
1.غرب كه از اصل عقل و خردمندي خود دور افتاده و روحش در ورطه كين‌توزي‌هاي وحشيانه سقوط كرده است، نابود شود.
 2.اروپا دوباره از روح فلسفه سربرآورد كه لازمه و شرط آن، شجاعت عقل براي غلبه بر طبيعت‌انگاري است.
تلاش مازاد پژوهشگران علوم انساني را كه متمايل به «اصالت طبيعت» هستند، در فهم ماهيت نفس انسان، ناكام و نادرست تلقي مي‌كند. شايد اين نگاه هوسرل ريشه در پارادايم نظري وي دارد كه مانند هايدگر درگير جست‌وجوي فلسفي مساله «اصيل» بوده است؛ يعني مساله اوليه و نخستين كه پيش‌فرض همه پيش‌فرض‌هاي اصلي فلسفي قلمداد مي‌شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون