پايان رضاشاه (2)
مرتضي ميرحسيني
اشاره: شمس پهلوي دومين فرزند از ميان يازده فرزند رضاشاه و يكي از چهار دختر او بود. پاييز 1296 متولد شد و از اينرو در زمان حمله متفقين به ايران در جنگ دوم جهاني هفتههاي پاياني
23 سالگياش را پشتسر ميگذاشت. او ماجراي سوم شهريور و يورش روسها و انگليسيها را «يك صاعقه ناگهاني» براي خود و ديگر اعضاي خانوادهاش توصيف ميكرد و ميگفت همه ما و حتي پدرم از اين حمله غافلگير شديم. شمس سقوط و درماندگي پدرش و روزهاي بعد از اشغال ايران را به چشم ديد و بعدها درباره آنچه ديده و شنيده بود، صحبت كرد.
روايت شمس: هنگام شب بود كه وارد اصفهان شديم و در منزل فرمانده پادگان اصفهان آقاي سرتيپ شعري فرود آمديم. آن شب را در بيم و اندوه بهسر برديم، در حالي كه تا صبح هيچ يك ديده بر هم نگذاشتيم و بر سرنوشت نامعلوم و عاقبت وطن خويش ميانديشيديم. فرداي آن روز به منزل آقاي كازروني نقل مكان كرديم. ساعات و دقايق به كندي و تلخي ميگذشت و هر آن با كمال بيصبري منتظر دريافت خبري از تهران بوديم. متاسفانه خبرهاي راست و دروغي هم كه به ما ميرسيد همه بد بود و بر اضطراب و تزلزل خاطر ما ميافزود. روز 25 شهريور هنگامي كه پيچ راديوي تهران را باز كرديم ناگهان خبر استعفاي شاه را شنيديم.
هنوز نميتوانستيم باور كنيم كه آنچه شنيديم حقيقت داشته باشد. از آقاي جم خواهش نموديم كه به وسيله تلگراف از تهران كسب خبر نمايند و آقاي جم به تلگرافخانه رفته و پس از بازگشت به ما اطلاع دادند كه شاه به طرف اصفهان حركت كردهاند.
بعدازظهر شاهپور و آقاي جم به اتفاق آقاي امير نصرت اسكندري كه آن زمان استاندار اصفهان بود و آقاي سرتيپ شعري فرمانده پادگان اصفهان براي استقبال به خارج از شهر عزيمت نمودند و ما همچنان در انتظار زيارت شاه دقيقهشماري ميكرديم. ساعت 5 بعدازظهر بود. من در ايوان ايستاده و از انتظار سخت ملول بودم. ناگهان ديدم اتومبيل ناشناسي وارد عمارت شد و جلوي پلهها ايستاد و اعليحضرت پدرم از آن پياده شد، چون اتومبيل ايشان در بين راه خراب شده بود با اتومبيل استاندار اصفهان وارد شدند. من فورا از پلهها پايين دويده و به استقبال شتافتم. آثار خستگي و غم از چهره ايشان كاملا نمايان بود و بهقدري خسته و افسرده بودند كه هنگام بالا آمدن از پلهها به كلي به من تكيه كردند و من ايشان را در حقيقت از پلهها بالا بردم.
از روز چهارم شهريور تا آن روز دقيقهاي استراحت نكرده و 21 شب تمام بود كه ديده به هم نگذاشته بودند. اعليحضرت را به اتاقي كه براي پذيرايي و استراحت ايشان تخصيص داده شده بود راهنمايي كردم. همه افراد خانواده گرد شاه جمع شدند، هيچكس سخني نميگفت و غم و اندوه از ديدهها ميباريد. پدر گفت «غصه نخوريد، غصه آدم را خُرد ميكند، صبور و بردبار باشيد.»
باوجود 21 شب بيخوابي، در اصفهان هم به هيچوجه به فكر استراحت نبودند و بيشتر اوقات در ايوان قدم ميزدند... آن روزها راديوهاي خارجي درباره پولهاي ايشان در بانكهاي بيگانه گفتوگو ميكردند و راديو تهران هم اطلاع ميداد كه در مجلس گفتوگو از جواهرات سلطنتي به ميان آمده است... (ادامه دارد).