رويا
محمد خيرآبادي
چقدر گفتم: «حرف بزن. همينطور من را نگاه نكن. يك چيزي بگو.» گوش نداد كه نداد. فقط وقتي حرف ميزند كه همه چيز رو به راه است. به محض بروز يك مشكل ميرود توي لاك خودش. فكر ميكند همه چيز با سكوت و گذر زمان حل ميشود. هميشه همينطور بود. از گفتوگو درباره اختلافات و دردها فرار ميكرد. هيچ وقت درباره درجه پكيج يا كولر به نتيجه نرسيديم، چون به اين حرفها كلا اهميت نميدهد. يكبار براي هميشه حاضر نشده بنشينيم درباره اينكه هر كسي شارژرش را به كدام پريز بزند، تصميم بگيريم. آرزو به دل ماندم كه به وقت مريضي، خودش خودكار برود آب نمكي قرقره كند يا بخوري بدهد. صد بار گفتم: «اينها رو قبول نداري؟ باشه. سرچ كن و كاري كه فكر ميكني بهتره انجام بده.» در چنين مواقعي طوري نگاهم ميكند انگار عالم دهر است و همه اينها را از بر. يك بار وسط بحث كه من داشتم گلويم را پاره ميكردم و او ساكت نشسته بود، گفتم: «آخه اون درسي كه تو خوندي منم خوندم. يكي نيست بگه پس چرا اين تحصيلات ما يه مشكل ساده رو نميتونه حل كنه؟» همينطورياش از بحث فراري است، اگر حرفهايي مثل اين هم بزنم كه ديگر هيچ. بيشتر وقتها ميزند زير ميز بحث و بلند ميشود و ميگويد: « به من كار نداشته باش.» كاش تو اينجا بودي و كمكش ميكردي. آخر اينكه زندگي مشترك نميشود هر كسي براي خودش هر كاري دوست دارد انجام بدهد و در مشكلات سكوت كند. ناسلامتي 34 سالمان است، بچه كه نيستيم. نميدانم تو هم با مرتضي به همين روال زندگي ميكني؟ شما هم هر كدام دردتان براي خودتان است؟ از همان روزهاي اول زندگي، روزي كه او مريض ميشد روز عزاي من بود. هيچ كاري نميكرد. بينياش كيپ بود، توي خواب نفس نميتوانست بكشد، مدام سرفه ميكرد، اما همينطور دست روي دست ميگذاشت. نهايتا يك قرصي برميداشت و ميانداخت بالا آن هم بعد از 3 روز. من هم فقط حرص ميخوردم. چند بار از تو خواستم كه با او حرف بزني. نميدانم حرف زدي يا نه. شايد پيش خودت گفتي: «راه دورم. از اين سر دنيا زنگ بزنم چي بگم؟ توي زندگي دوستم دخالت كنم كه چي بشه؟» اما اين دخالت نبود. اين نهايت دلسوزي و رفاقت بود. شايد هم با او حرف زده باشي و من خبر ندارم. شايد با تو هم همان معامله را كرده باشد كه با من كرد. به تو حق ميدهم اگر حتي يكبار به حرفهايت بياعتنايي كرده باشد و اين باعث شده باشد كه ديگر دنبالش را نگرفته باشي. به هر حال هر كسي باشد توي ذوقش ميخورد. احساس اضافه بودن ميكند. اما من چرا گذاشتمش به حال خودش؟ من چرا دست از سرش برداشتم؟ چرا كاري نكردم كه لحظهلحظه تكانهاي بچه را به من بگويد؟ حتما درد هم داشته و نگفته. چرا قفل زبانش را باز نكردم؟ اصلا چرا قبول كرد بچه بياوريم وقتي كه هنوز دردهايمان مشترك نبود؟ دلم پر است. توي سرم غوغاست و خودم را مقصر ميدانم. گفتم شايد نوشتن اين چند خط و درد دل كردن، كمكي باشد براي ما. عبور از اين مرحله براي ما سخت است، براي رويا خيلي خيلي سختتر. به نظر تو ميشود آدم خودش به تقدير الهي باور نداشته باشد و بتواند آن را به ديگري القا كند؟ من در چنين موقعيتي هستم و دارم به در و ديوار ميزنم تا رويا را متقاعد كنم، خواست خدا بوده. اما حالا رويا از باورهاي خودش هم نميتواند كمك بگيرد چه برسد به باوري كه من به او قبولانده باشم. تو بهتر ميداني كه 18 هفته تجربه حس مادري با يك زن چه ميكند. وقتي دكتر گفت جنين بيسر و صدا در سكوت محض مرده و سريع بايد خارج شود، من به شباهت اين بچه نيامده با رويا فكر ميكردم و او نميدانم به چه چيزي فكر ميكرد؟ نگاهش به ميخي روي ديوار سفيد روبهرو قلاب شد و صورتش شده بود مثل گچ. لبهايش باز مانده و خشك شده بود و كيفش را روي شكمش محكم نگه داشته بود. او پيشپيش به استقبال درد و سوگواري رفته بود و من داشتم سعي ميكردم اول خودم را متقاعد كنم كه حتما تقدير و قسمتي هست. به نظر تو اين خواست خدا بود؟