اي به رقص آمده با صد دف و نِي در جانم...
اميد مافي
نشاني دستهاي آقاي شاعر را كه دنبال كردم به اين نقطه رسيدم.اينجا چند قدم آن سوتر از كلاهفرنگي و زير نمنمِ باران نقرهاي، مردي خفته كه فارغ از هياهوي كركننده جهان نه ديگر درد ميكشد و نه آه. مردي كه فروتنانه به خاستگاه خود برگشته. جايي كه دريا ندارد اما گوهر رود را دارد. باران را دارد كه چون گيسوانِ كمند يار، خاك قهوهاي را نوازش ميدهد تا آقاي شاعر، بيش و پيش مواظب پاهاي برهنهاش در غربتستان كلن نباشد و يك دل سير بخوابد. آنقدر سهل و ساده كه خورشيد به اين جسم خاموش حسادت كند و ابرهاي ناشناس از آن بالاي بينهايت زيبا، مسخ جمالش شوند.
اينجا كه من ايستادهام در باغ محتشم، انگار شهر نه پلك ميزند و نه در تنفسي سكرآور هروله ميكند.شهر منتظر است تا او سلانهسلانه از مدرسه برگردد و سر راهش كمي ريواس بخرد و به محض بازگشت به خانه، سر بر روي زانوان مادر بگذارد و واژههاي پريزادي را هجي كند. سايه نجيب به سجل خود برگشته تا غرور را به تاريخِ زادگاهش برگرداند و خيابانهاي اين شهرِ شبنمي را سرشار از معنويت كند. لبالب از شعر و شعور و شيدايي.
حالا ديگر باغ محتشم، به پايتخت شاعران دنيا بدل شده و در ضلعي از آن، پير پرنيانانديش چنان به خواب رفته كه انگار پري رو تاب مستوري ندارد و در آسمان هفتم نيز به حكم تقدير بايد زمزمه كند؛ از عشق، آزادي و عدالت كه كيمياي اين روزهاي تاخورده است.
در گوشهاي از باغي كه به بهشت سنجاق شده، فاتحهاي بر گور معطرش ميخوانيم و براي مرد نازكدلي كه باشكوهترين نقطه جهان را براي آرميدن برگزيده، شعرهايش را در هيات لالايي واگويه ميكنيم و در خلوت پررمز و راز به اين ميانديشيم طياره باابهتي كه او را به مام ميهن رساند، چه چيزي را با خود برگرداند كه ذرهاي ارزشِ سايه پيوسته به نافِ آفتاب را داشته باشد؟
اي به رقص آمده با صد دف و ني در جانم
دف و ني چيست منت كف زده ميرقصانم
اين همه عشوه انديشه رقصانِ من است
سر و گردن به تماشاي كه ميگردانم
ناله آموختمش از نفس خويش چو ناي
اين عجب بين كه ز ناليدن او نالانم...