بر قله بِل؛ باز هم فلسفه
سیدحسن اسلامی اردکانی
کولهپشتیام را بر دوش میاندازم و آرام به سمت قله پیش میروم. منطقه برایم ناآشنا است. میخواهم به قله بِل، مرتفعترین قله استان فارس با ارتفاع 4050 متر صعود کنم. نخستینبار است که این طرفها میآیم. ماشینهای متعددی در سطح پرسنگلاخ پارک کردهاند، اما این پایین کسی نیست. خوشحال میشوم که در مسیر گم نخواهم شد. هر چند همان اول صبح و برای رسیدن به این نقطه بایست 9 کیلومتر خاکی را میپیمودم و از همان اول مسیر گم و گور شدم و بعد از یک ساعت و نیم توانستم به نقطه فعلی برسم. به هر صورت پیش میروم. هوا خنک است و آفتاب وسط دره نمیتابد. از این جهت خوشحالم.
دو نفر را میبینم که با فاصله صد متری دارند پیش میروند. به آنها میرسم و سلام میکنم. یکی از آنها که جوان لاغراندامی است، میپرسد این قله را زمستانها هم صعود میکنند؟ میگویم بله و کمی درباره مختصات این قله توضیح میدهم؛ این اطلاعات را از گزارشهای صعود کسب کردهام. میپرسد شما قبلا این قله را صعود کردهاید؟ میگویم نه نخستینبار است. لهجه خوش شیرازی دارد. دوست دارد گفتوگو کند. درست برعکس من. دوست دارم هنگام صعود خاموش باشم. اینگونه هم انرژی کمتری صرف میکنم، هم فرصت تأمل بیشتری خواهم داشت و هم توجهم به پیرامون دقیقتر خواهد بود. اما او صریحا میگوید که من اصلا میآیم کوه تا همسخنی پیدا کنم. چارهای نیست. اگر او را ترک کنم، بیادبی است. شروع میکند به پرسش و من پاسخ میدهم. از زندگیاش میگوید. حسابداری خوانده است و در همین فضا کار میکند، اما انگار روحش اینگونه اشباع نمیشود. وقتی متوجه میشود که فلسفهورزی میکنم، میپرسد: «فلسفه چیست؟» سعی میکنم به زبانی غیرفنی توضیح بدهم که فلسفه، در درجه اول، آموزش پرسشگری است. حیرت سرآغاز فلسفه است. ما عادت داریم که برای مسائل گوناگون پاسخهای آماده و گاه کلیشهای داشته باشیم. حال آنکه یکی از کارکردهای فلسفه توجه دادن ما به پرسشهای اساسی و تأمل درباره آنها است. البته توضیح میدهم که مقصود هر پرسشی نیست، بلکه پرسشهای کلان زندگی است. بعد مثالهایی میزنم. باز میپرسد و پاسخ میدهم.
نفس زنان بالا میروم. اما او میپرسد و گاه متوقف میشود و مرا هم متوقف میکند تا آن دوست سنگینوزنش به او ملحق شود. کمابیش اهل ورزش است و میدود و دوچرخهسواری میکند، با این همه انگار خیلی توان بالا آمدن ندارد یا ملاحظه دوستش را میکند. بعد میپرسد که خُب فلسفه کوهنوردی چیست؟ سوال سختی است. دیروز بیش از 500 کیلومتر رانندگی کردهام تا به این نقطه برسم. چون چادر نداشتم شب را در ماشین به سر بردم و بعد از بیخوابی و خستگی و کمی «گمراهی» حالا باید پاسخ بدهم که واقعا کوهنوردی چه کارکردی دارد و به چه کار میآید. برایش از «موقعیتهای مرزی» و اهمیت آن برای خودشناسی میگویم و توضیح میدهم که کوهنوردی میتواند این موقعیت را فراهم کند. پرسشهایش همچنان ادامه دارد. از دین و دینداری و دینگریزی میپرسد. اشاره میکند که قبلا به نماز مقید بود اما الآن نیست و... بحث به شاخههای مختلف فلسفه میکشد. ناخواسته در طول دو ساعت، به شاخههای فلسفه و پرسشهایی که میکوشند پاسخ دهند، اشاره میکنم. البته عین «مشائیان»؛ یعنی ارسطو و شاگردانش که معروف است راه میرفتند و گفتوگو میکردند. گرچه تقریبا مطمئنم ارسطو با یک کولهپشتی سنگین بر دوش و در حال صعود بحث فلسفی نمیکرد. با این همه، عرق میریزم و نفسزنان توضیح میدهم. هم خسته شدهام و هم دلم نمیآید که این تشنه فلسفه را رها کنم. لابلای این بحثها دو سه کتاب مقدماتی خوب هم به او معرفی میکنم تا بخواند، مانند «پرسشهای زندگی». بعد از دو ساعت آفتاب تند میشود و مستقیم بر ما میتابد. از او میخواهم که ادامه دهد تا من لباس کم کنم. کمی بعد به پناهگاه میرسم. او را نمیبینم و من هم عجله دارم. به سوی قله میروم. بعد از چهار ساعت پیمایش به قله میرسم، دهان باز میکنم سخنی با خود بگویم و شعری زمزمه کنم. تازه متوجه میشوم که چقدر به حنجره خود فشار آوردهام. با این همه دیدن یک مشتاق و پرسشگر جدی در کوه برایم جذاب است. کاش برای همه رشتهها درس فلسفه مقدماتی تعریف میشد و دانشجویان، در کنار یک رشته تخصصی ریز، با پرسشهای اصلی زندگی آشنا میشدند. یکی از فلسفههای وجودی دانشگاه دادن دیدی جامع و فراگیر به دانشآموختگان است.