پايان رضاشاه (6)
مرتضي ميرحسيني
اشاره: شمس پهلوي كه در تبعيد رضاشاه از ايران، يكي از همراهان پدرش بود در خاطراتي كه از آن روزها نوشته است، ميگويد خودمان تصميم داشتيم كه راهي يكي از كشورهاي امريكاي جنوبي شويم و احتمالا در شيلي اقامت كنيم، اما نزديك سواحل بمبئي، تازه فهميديم كه انگليسيها نقشه ديگري دارند و رضاشاه را نه يك مسافر كه يك تبعيدي ميبينند كه بايد باقي عمرش را در جزيره موريس سپري كند.
روايت شمس: به زودي بر ما معلوم شد كه چارهاي نداريم جز اينكه در برابر پيشامد صبور باشيم و تن به آنچه مقدر شده بدهيم. بنابراين قبل از هر چيز درصدد برآمديم بفهميم جزيره موريس كه براي اقامت ما در نظر گرفتهاند چگونه جايي است. من تنها خاطرهاي كه از جزيره موريس داشتم خاطره رمان «پُل و ويرژيني» اثر نويسنده معروف فرانسوي، برناردن دوسن پير بود. به ياد ميآوردم كه صحنههاي حزنانگيز آن داستان دلگداز جزيره موريس بوده و براي نخستينبار نام آن جزيره را در آن كتاب خوانده بودم، ولي هيچوقت فكر نميكردم كه سرنوشت روزي ما را به آن جزيره خواهد كشانيد... آقاي اسكرين كه ديد ما همه اشتياق فراواني داريم كه از وضع جغرافيايي و آب و هوا و چگونگي جزيره موريس آگاه گرديم يك بانوي انگليسي را كه مدتي در جزيره موريس اقامت كرده بود از بمبئي نزد من آورد و من توانستم طي يك ساعت و نيم صحبت با او اطلاعات كافي راجع به آن جزيره كسب كنم و خود آقاي اسكرين هم در اين باره اطلاعاتي به اعليحضرت ميدادند. وقتي دانستيم كه موريس جزيرهاي است كه تقريبا در منطقه استوايي قرار گرفته و هواي آن گرم است، گفتيم: پس اقلا به ما اجازه دهند كه چند نفر به شهر بفرستيم و حوائجي كه براي زندگي در موريس ضرورت دارد تهيه و خريداري كنيم، ولي اين اجازه را هم ندادند و جواب دادند: هر چه ميخواهيد صورت بدهيد ما براي شما خريداري كنيم. به وسيله آنها مقداري پشهبند و بادبزن و يخچال برقي و از اين قبيل اشياي مورد احتياج خريداري كرديم و خياط به كشتي خواستيم تا براي اعليحضرت و برادرانم لباسهاي تابستاني بدوزند. چهار نفر مستخدم ما كه همراه آورده بوديم وقتي شنيدند كه مقصد مسافرت تغيير كرده و به جزيره موريس خواهيم رفت خيلي ناراضي شدند و بهانهها آوردند كه به ما اجازه بدهيد به تهران برگرديم و ما به موريس نميآييم (از سوي انگليسيها). اجازه بازگشت حتي به مستخدمين هم داده نشد و در اين موقع بود كه كاملا بر ما روشن شد در حكم محبوسين سياسي هستيم و راه بازگشت حتي به روي مستخدمين ما هم مسدود است... در طول مسافرت از بندرعباس تا بمبئي اقلا بدين دلخوش بوديم كه پس از رسيدن به بمبئي ميتوانيم خبري از تهران كسب كنيم. نامه و تلگرافي از برادرم (محمدرضاشاه) دريافت كنيم و به آزادي و ميل خود راه يكي از كشورهاي امريكاي جنوبي را در پيش بگيريم. ناگهان همه اين نقشهها و انديشهها نقش
بر آب و باطل شد و فهميديم كه آزادي و اختياري نداريم و بايد دنبال سرنوشتي برويم كه هيچ از آغاز و انجام آن آگاه نيستيم. براي اقامت ما جزيره دورافتاده و ناشناسي را در نظر گرفتهاند كه نميدانيم در آن جزيره چگونه بهسر خواهيم برد. آيا تا پايان عمر در آنجا مجبور به زيستن خواهيم بود، آيا در آنجا خواهيم توانست رابطهاي با خويشاوندان و ياران و با تهران عزيز داشته باشيم. متاسفانه هرچه از اين سوالات به ذهن ما ميگذشت جواب آن مجهول بود و كوچكترين فروغ اميدي در قلب ما نميدرخشيد. آنقدر پريشانحال بوديم كه سربازان هندي نگهبان كشتي هم از ديدن حال ما متاثر شده بودند.