تو، بله تو، اسمت چيست؟
مهرداد حجتي
تلفن رژي پخش زنگ خورده بود. كسي از آن سوي خط گفته بود: آقايي آمده ميگويد ميهمان برنامه شماست.گوشي را از صدابردار برنامه گرفتم. گفتم: «اسمشان؟» نگهبان حراست دروازه ورودي سازمان صداوسيما بود. به آنجا از دوران شاه ميگفتند «اطلاعات زنجير». همان زماني كه به اين سازمان ميگفتند «راديوتلويزيون ملي». حالا اما همه چيز تغيير كرده بود. سيزده سال از انقلاب گذشته بود و در سال ۱۳۷۰، كشور انبوهي حوادث را پشت سر گذاشته بود.
درگيريهاي ابتداي انقلاب، گنبد، سنندج، پاوه، مهاباد، تبريز، خرمشهر و بعد هم هشت سال جنگ. كشور عوض شده بود.
مفاهيمي نظير روشنفكري هم دستخوش تغيير شده بود! گاه در حين عبور در راهروهاي ساختمان راديو در ميدان ارك، «علياصغر پورمحمدي» در مواجهه با من، به شانهام ميزد و ميگفت: « چطوري روشنفكر؟» و من ميفهميدم بيشتر يك كنايه است. چيزي شبيه يك تمسخر! او در آن روزهاي سال ۷۰، مدير گروه اجتماعي راديو بود. به جاي «حسين سليمي» آمده بود كه به دعوت «مهدي ارگاني» به شبكه دو تلويزيون رفته بود. سليمي در آنجا مدير گروه اجتماعي شده بود.
آن روز اما در ساختمان پخش راديو، در جامجم، من گوشي در دست، از مامور حراست نام فردي را ميپرسيدم كه كنار او ايستاده بود. نگهبان گفته بود: «ميگويد، عباس معروفي است.» به مامور حراست گفتم: «اما ايشان آفيش شده است. نامشان بايد آنجا باشد.» و مامور حراست گفته بود، نيست. لابد اشتباهي شده بود. گيج شده بودم. معمولا اسامي ميهمانان برنامه زنده را ۲۴ ساعت قبل براي حراست ارسال ميكنند و من اين كار را كرده بودم. مطمئن بودم كه بايد به دستشان رسيده باشد. از مامور حراست خواستم اجازه دهد با ميهمان برنامه حرف بزنم. گوشي را به عباس معروفي داد.
قدري برافروخته و هيجانزده بود. به او گفتم درست ميشود فقط بايد اجازه دهد تا پيش از شروع برنامه تشريفات لازم صورت بگيرد. قصدم تماس با ساختمان توليد راديو در ميدان ارك بود، با مدير گروه «عباس قاروني» كه فرد محترمي بود. مدير «گروه جوان» كه من در آن روزها برنامههاي «جنگ جوان»، «عصرها و لحظهها» و «در بعدازظهرهاي بهتر» را براي آن گروه سردبيري ميكردم. آن روز و تا ساعتي ديگر بايد برنامه «عصرها و لحظهها» روي آنتن ميرفت.
قرار بود با عباس معروفي درباره «رمان» و تجربه نويسندگي براي جوانان علاقهمند به نويسندگي حرف بزنم. او از دوستان نزديك من بود. در آن سالها حلقهاي از نويسندگان جوان بوديم كه مدام با هم در ارتباط بوديم. برخي بيشتر و برخي كمتر با هم صميمي بوديم. اما معروفي از آن دسته از آدمها بود كه با همه صميمي بود. متكبر نبود. بيش از همه جنب و جوش داشت و در عرصه مطبوعات هم، با گردون فعال بود. «سمفوني مردگان»اش درخشيده بود و او به يكباره به چهرهاي مشهور تبديل شده بود. پشت تلفن به او گفتم: «الان درستش ميكنم.» و از او خواستم كه قدري صبور باشد. به «قاروني» زنگ زدم. آنقدر به او نزديك بودم كه بتوانم بيتعارف از او سوال كنم. پرسيدم چرا اسم ميهمان برنامه به نگهباني داده نشده است؟
با خنده و مزاح به قصد آرام كردن من گفت: «لابد اشتباهي شده. به ميهمان محترم برنامهات بگو انشاءالله هفته بعد در خدمتش خواهيم بود.» گفتم: «اما من در برنامه قبل وعده داده بودم كه ميهمان هفته آينده عباس معروفي است.» با همان لحن گفت: «گفتم كه اشتباهي شده.پيش ميآيد.» و خنديده بود.
كلا آدم آرام و با اخلاقي بود. اما آن روز داشت چيزي را از من پنهان ميكرد. پرسيدم: «كسي چيزي گفته؟ شيطنتي، چيزي؟» منظورم را فهميد. گفت: «بعدا با هم حرف ميزنيم.» گفتم: «اما اين موضوع بايد حالا روشن بشود. حالا مساله به خود من هم مربوط ميشود. هر چه باشد ميهمان توسط من دعوت شده است. اعتبار من هم اين وسط در ميان است.» باز هم تاكيد كرد بعدا حرف ميزنيم. اما من كوتاه نيامدم. گفتم: «پس من هم برنامه را روي آنتن نميبرم.» گفت: «اين كار درست نيست. خواهش ميكنم برنامه را طبق كنداكتور شروع كن. بعد هم در همان ابتدا اعلام كن كه براي ميهمان برنامه مشكلي پيش آمده. انشاءالله هفته بعد در خدمت او خواهيم بود.» گفتم: «به همين سادگي؟ يعني تقصير اينجا را هم بيندازم گردن او؟» گفت: «پس اجازه بده خودم بيايم. زود خودم را ميرسانم.» گوشي را گذاشتم. هنوز اميدوار بودم كه نزد دوستم سرافكنده نخواهم شد. هر چند كه تا آن لحظه هم شرمنده شده بودم .
از پلههاي ساختمان پخش يك طبقه پايين رفتم. به اتاقي كه هميشه، اتاق دورهميهاي آن روزهاي ما بود. اتاق دوست قديميام «حسين پاكدل» كه آن سالها مدير پخش شبكه يك سيما بود. ساختمان پخش راديو با تلويزيون مشترك بود.
هر چند كه امكانات فني تلويزيون گستردهتر و پيچيدهتر بود. پاكدل همه سالهاي جنگ، مديريت پخش كانال يك را برعهده داشت و حالا با كولهباري از تجربه، به دور از همه آن هياهوها و شلوغيها، در آرامش، سيگارش را ميكشيد و امور زير نظرش را اداره ميكرد. آن روز ميخواستم از عباس معروفي در اتاق او پذيرايي كنم، تا او رنجيده خاطر از نزد من نرفته باشد. معطل نگه داشتن او در اتاق نگهباني، كار پسنديدهاي نبود. قصد هم نداشتم تلفني او را بدرقه كنم. مثل هميشه، نسبت به دوستانم تعصب داشتم.
آنها برايم مهم بودند. بياحترامي به آنها را برنميتافتم و آن روز به او بياحترامي شده بود. پاكدل به حراست زنگ زد و دقايقي بعد معروفي در آستانه در اتاق ايستاده بود. ميخنديد! چيزي شبيه تلخند. بغلش كردم. گفتم: «حسين برايت تدارك ديده. بشين.» با همان خنده تلخ گفت: «ديدي؟ به تو گفته بودم نميگذارند.» راست ميگفت. به من گفته بود. اما من به عنوان سردبير و كارشناس برنامه به او تضمين داده بودم كه مشكلي نيست. آن موقع نبود. حداقل در ظاهر نبود وقتي كه نام و عنوانش را آفيش كرده بودم. عباس قاروني هم امضا كرده بود. حالا اما، گويا اتفاقي افتاده بود. پاكدل ميگفت: «چيزي نيست. به اين اتفاقها عادت ميكنيد.» منظورش تغييرات لحظه آخر در برنامههاي زنده تلويزيوني بود. به معروفي گفتم كه مدير گروه در راه است. بيايد ببينيم او چه ميگويد. آمد.
به او گفته بودند من در اتاق پاكدل منتظر نشستهام. برايش سخت بود مواجهه با ميهماني كه نامش خط خورده بود. آن دو با هم دست دادند. بعد از من خواست در خلوت تنها حرف بزنيم. منظورش بيرون اتاق بود. برايش سخت بود، اما ناچار بود حقيقت را بگويد. هر چه بود من سردبير برنامه بودم. بايد ميدانستم پشت پرده چه خبر است؟ او گفت كه پس از آفيش عباس معروفي با او «تماس گرفتهاند» و به او گفتهاند كه او را از برنامه كنار بگذارند، چون مصلحت نيست .
وقتي اينها را ميگفت، دانههاي عرق را روي پيشانياش ميديدم كه آرام به روي گونهاش ميلغزند. با لحن ملتمسانهاي گفت: «حالا ميگويي چه كنم؟» مستاصل گفتم: «اما او كه مشكلي ندارد. اگر مشكل داشت كه مجلهاش اجازه نشر نداشت.» گفتم كه «او را سالهاست ميشناسم. نه تنها من كه خيليها ميشناسند. چرا بايد به كسي كه دارد در اين مملكت زحمت ميكشد بياحترامي كرد؟ ضمن اينكه مگر قرار است پشت ميكروفن از چه حرف بزنيم؟ فقط درباره رمان و ادبيات، همين. اينكه ترس ندارد.» اما داشت.
معلوم بود كه ترسيده است و دستم را فشرد. تمنايي در آن دستها بود. يك خواهش از روي استيصال. گفتم: «لااقل به حرمت دوستم، عباس معروفي، اجازه بده، من هم امروز در اين برنامه نباشم. خودتان هر چه ميخواهيد در برنامه بگوييد. اما مرا با خودتان در اين افتضاح شريك نكنيد.» و بيآنكه منتظر پاسخ بمانم به اتاق بازگشتم. پاكدل گفت: «مگر برنامه نداري؟» به ساعت روي ديوار اشاره كرد. چند دقيقهاي تا شروع برنامه باقي نمانده بود. پيپم را گيراندم. با پكي عميق روي صندلي يله شدم و گفتم: «ولش كن، مهم نيست.» حالم بد بود. حالا بيشتر با معروفي احساس همدلي ميكردم. حسي از بيگانگي، غربت؛ آن هم در سرزمين مادريام.
به پاكدل گفتم: «از آن قهوهها داري؟» هميشه داشت. وسايل پذيرايي هميشه آنجا مهيا بود. معروفي اصرار كرد به خاطر ممنوعيت حضور او، برنامه را ترك نكنم. پاكدل هم گفت. اما نميدانم چرا، آن روز ديگر، دست و دلم به كار نميرفت. به استوديوي برنامه نرفتم. حس بدي بود، حس باختن. هم برنامهاي كه برايش زحمت كشيده بودم و تا به آنجا رسانده بودم با مخاطباني پرشمار و هم دوست عزيزي كه با كه آن روز با چالشي ناخواسته روبهروياش كرده بودم. به او بياحترامي شده بود. حتي توضيحي براي آن وجود نداشت.
حرفهاي قاروني هم هيچ مشكلي را حل نكرده بود. مديري كه معلوم بود در چنين مواردي از خود هيچ اختياري نداشت. حقيقت را به معروفي گفتم. آنچه ميان من و مدير گروه گذشته بود. با همان هيجان هميشگي گفته بود: «حالا كه اجازه نميدهند در راديوي كشور خودم حرف بزنم. ميروم در راديوي كشوري ديگر حرف ميزنم .حالا ببين.» به او گفتم كه براي واكنش زود است. بهتر است قدري با درنگ تصميم بگيرد.
شايد بهتر اين است، تلاش كنيم تا براي اين مشكلات راهحلي بيابيم. هر چه بود هنوز آرمانهايمان تازه بود و چندان از انقلاب ۵۷ نگذشته بود. اما او تصميمش را گرفته بود. آن شب، او با بخش فارسي راديو بيبيسي مصاحبه كرد.