چرا غم در اين خانه ميسوزد
مهرداد احمديشيخاني
مدتي پيش با دوستي گفتوگويي داشتيم در مورد رفتن يا ماندن. من از اين گفتم كه رفتن هر كسي براي من قابل فهم است غير از اهالي فرهنگ و هنر، چون در ذهن من، ترجمان فرهنگ يعني گياه و گياه را وقتي از خاكش جدا ميكني، حتي اگر در بهترين گلخانه هم كه بگذاري، ديگر مانند شرايط طبيعي خودش نيست، يك چيزي ميشود جدا افتاده از حقيقت خودش، درست مثل اين ميوههاي گلخانهاي، شيك و تميز و خوش آب و رنگ ولي عطر و بويشان زمين تا آسمان با ميوه گياهي كه در خاك خودش رشد كرده، فرق ميكند. بعد مثالي آوردم از شاملو كه در جواب اينكه چرا با همه دشواريها در ايران ماندهاي و مهاجرت نكردي، ميگويد: «راستش بار غربت سنگينتر از توان و تحمل من است ... چراغم در اين خانه ميسوزد، آبم در اين كوزه اياز ميخورد و نانم در اين سفره است.» آن دوست هم در تاييد اين نظر ماجرايي را گفت از يكي از آشنايانش كه خانمي نقاش و هنرمند است و سالها پيش به قصد مهاجرت به ايتاليا ميرود، ايتاليايي كه هر كوچه بعضي از شهرهايش به يك موزه ميماند و زندگي در آنجا مثل اين است كه در يك موزه زندگي كني و وقتي 24 ساعت در موزه باشي و چشماني جستوجوگر داشته باشي آرامآرام تصوير در تو ميجوشد و متبلور ميشود و شايد براي همين است كه بهترين طراحان دنيا پرورش يافته آن محيطند. دوستم ادامه داد كه آن خانم وقتي به ايتاليا رسيد، احساس ميكرد در بهشت است و به آنچه ميخواسته رسيده، ولي يكي، دو ماه كه گذشت، اين پرسش برايش شكل ميگيرد كه «من اينجا چه ميكنم، اينجا چه ربطي به من دارد؟» و اين پرسش چنان ذهن او را درگير ميكند كه ماندن برايش تحملناپذير ميشود و برميگردد. نميدانم آن خانم وقتي به ايران بازگشته با خود گفته: «چرا غم در اين خانه ميسوزد» يا خير ولي براي من اين بازگشت عينيت يافتن سخن شاملو است و به معناي بازگشت ريشه گياه به خاك خودش.
در اين 44 سال، بسياري به هر دليل از ايران رفتهاند و ديگر بازنگشتهاند، هر كدام از اين مهاجران دليلي براي رفتن خود داشتهاند. رفتهاند و ماندهاند و ديگر هرگز باز نگشتهاند. نميدانم چند نفرشان توانستهاند در آن خاك ريشه بدوانند ولي هر كه را من ميشناسم، اگر هنوز نامي ازشان شنيده ميشود، بهواسطه اين است كه با وجود رفتن، هنوز هواي اينجا را دارند. قطعا و حتما از بين آنهايي كه رفتهاند و در اقليم هنر گام ميزنند، هستند كساني كه در آن خاك ريشه كردهاند ولي من هر چه در ذهن خود ميگردم، نامي از اينها نمييابم. اسمهايي را با خود مرور ميكنم. شايد بزرگترينشان بهرام بيضايي، امير نادري، غلامحسين ساعدي. هر كدام را كه از ذهن ميگذرانم، اگر نامي دارند، هنوز به خاطر آنچه اينجا كردند، دارند. از خود ميپرسم چند نفر از همينهايي كه ريشه از اينجا كندند، اما هنوز هواي اين سو در مشامشان است، بهترين كارشان را در آن سوي خلق كردند. باز مرور ميكنم. نام اين آخرين مسافر را از ذهنم ميگذرانم؛ عباس معروفي.
عباس معروفي را دوبار ديدهام. يكبار وقتي به مجله گردون حمله شد. در همان سالهايي كه حمله به دفتر مجلات خبر هر هفته بود. بعد از حمله به دفتر گردون بود كه براي احوالپرسي و جويايي حالش به دفتر مجله رفتم. آشفته بود و پريشان. اصلا نميدانست چرا او و چرا گردون؟ بسيار غمگين بود، از بلايي كه بر سرش آمده بود. دفعه دوم قبل از مهاجرتش بود در دفتر مجله كيان. ديگر تحمل از كف داده بود و رفت. خيلي بيشتر از همسلكان خودش فعال بود و پرتلاشتر. آن سوي هم كه رفت پركار بود، اما همين معروفي با اين همه تلاش كه كمتر در بين مهاجرين فرهنگ ديدهام، بهترين كارش كدام است؟ ذرهاي ترديد ندارم كه همه ميگويند: «سمفوني مردگان». اين همان ريشه در خاك است، همان چراغي كه در اين خانه ميسوزد. فرهنگ و هنر فرق ميكند با علم، فرق ميكند با صنعت. جنسش يكجور ديگر است. بايد در يك هوايي تنفس كرده باشي تا فرهنگ و هنرت رنگ آن هوا را بگيرد و وقتي رنگ آن هوا را گرفتي، ديگر محال است با تنفس هوايي ديگر از جنس آن يكي هوا بشوي. تنها اتفاقي كه ميافتد، اما اين است كه ديگر دو هوايي ميشوي. نه اين و نه آن و اينطور است كه ديگر آنچه خلق ميكني، ناخالصي دارد. مرگ هنرمند وقتي است كه ريشهاش از خاك درميآيد. از اين خانه كه برود، چراغش خاموش ميشود. شاملو اين را خوب ميدانست، خيليها نميدانند.