• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5296 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۱۴ شهريور

سوگ

رويا شاپوريان

متني درباره آشنايي گرانقدرم با عباس معروفي
هجده ساله بودم و براي كنكور پزشكي، تمام وقت مطالعه مي‌كردم كه عده‌اي از دوستانم، به كلاس‌هاي داستان‌نويسي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان رفتند.آخر تابستان، كه نتيجه درخشانم را گرفته بودم، برخي از آنها، به من پيشنهاد كردند كه نويسنده‌اي جوان در كانون قبول كرده براي‌شان، خصوصي درس بدهد و من هم مي‌توانم به آنان بپيوندم.سرمستانه و بي‌هيچ شك پذيرفتم و اين جلسات، نه كلاسي با شهريه و دوره معين، بلكه به شكل دوره‌اي در منازل ما و رايگان بود.اگر اكنون، آرزو كنم كه آن روزها، برگردد، هيچ بي‌راهه نرفته‌ام. براي من كه در تمام دوران تحصيل تا ديپلم، بي‌شمار معلماني داشتم كه قلمم را مي‌ستودند و در هر مناسبت،آن رابايد مي‌نوشتم و سر صف، مي‌خواندم، چه چيز مي‌توانست بهتر از اين باشد؟خدا را هزاران بار شكر مي‌كنم براي اينكه او را آفريد و سر راه من، سبز كرد و شك ندارم كه بدون هنرآموزي نزد او، بسيار ضعيف مي‌نوشتم و چه بسا كه نگارش را رها مي‌كردم.و او جز آنكه پر از شوق نوشتن بود، سرشار از انگيزه آموختن بود، حتما در سرگذشتش خوانده‌ايد كه او يك معلم بود.معلمي كه سادگي را مي‌پسنديد و مكررا به ما مي‌گفت: «خواهش مي‌كنم در جلسه، چيزي به جز چاي و قند نياوريد. مي‌ترسم كسي نتواند پذيرايي كند و جلسه به‌هم بخورد.»طالب انديشيدن بود، به ما مي‌گفت: «الان اگر حكومت قبلي بود، شما براي دختر شايسته شدن، ثبت‌نام مي‌كرديد، ولي حالا نشسته‌ايد سعي مي‌كنيد كه درد مردم را بنويسيد.»او عاشق پاكي بود، مهرگان بسيار كوچك بود، كه از او پرسيده بود: «خدا كه تو آسمونه، ماه هم كه آنجاست! خدا چه فرقي با ماه دارد؟»و خودش تعريف مي‌كرد كه از جواب بازمانده، چون مي‌داندكه خدا به شفافيت ماهست.و آن زمان‌ها به پهناي صورتش، مي‌توانست بخندد. چندي پيش برايش نوشتم: «ياد روزهايي كه از ته دل مي‌خنديديد، بخير.»و هيچ جوابي نداد. حتما مثل آن روز كه جواب مهرگان را نداده بود و گذاشته بود بچه به خودي خود، دريابد، من هم حرف بچگانه‌اي زده بودم.هرگز نفهميده بودم حكمي كه در اول كار، برايش زده بودند، اعدام بوده است تا اينكه امسال در روز ۲۷ ارديبهشت كه جمعي از دوستدارانش، برايش ويديويي ضبط كرده بودند، تا قدرداني كرده باشند، شنيدم.كه اگر آن سال‌هاي جواني و خامي، شنيده بودم، چه بسا كه مجنون مي‌شدم.از ماركز مي‌خوانديم و ارنست همينگوي و فاكنر، طوري از شخصيت داستان ركتايم‌اي ال دكتروف، براي‌مان گفته بود كه گويي همسايه ديوار به ديوارمان بود. از چخوف بسيار آموختيم و نويسندگان ايراني چون غلامحسين ساعدي، صادق هدايت، اسماعيل فصيح، جلال و سيمين و مرحوم گلشيري كه خود معلم مستقيم آقاي معروفي بود.گلشيري را به خانه ما آورد و همه دست به سينه، نشسته داستان خوانديم و چه اندازه بايد خدا را شاكر باشم كه خانه پدري من، هميشه مهد فرهنگ بود و جاي اين مجالس باز.اكنون كه به بازنويسي آثار قديمي‌ام، مشغولم، خود خوب مي‌دانم كه كدام نكته را، او اضافه كرد و چه واژه‌اي را تغيير داد و براي هر يك كه كف زد و آفرين گفت، چندبار پاره كردم و از نو نوشتم.اولين مجله‌اش «مس» نام داشت و در سربرگ آن نوشته بود «مس فلزي‌ست چكش‌خوار كه...»و مي‌گفت: «اگر مرا به حبس انداختند، برايم سيگار و پرتقال بياوريد.»چرا روزگار طوري‌ است كه هر كه انديشه كند، به زندان بيفتد؟ حيف از اين بشريت با آرمان‌هاي جاودانگي‌اش.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون