قصه عشق
هرچه آيينه به توصيف تو جان كند نشد آه، تصوير تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصه عشقت گرهي باز كنم به پريشاني گيسوي تو سوگند، نشد
خاطرات تو و دنياي مرا سوزاندند تا فراموش شود ياد تو، هرچند نشد
من دهان باز نكردم كه نرنجي از من مثل زخمى كه لبش باز به لبخند، نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند بلكه چون برده مرا هم بفروشند، نشد
فاضل نظري