36 سال پس از آتشبس بين ايران و عراق
سه سنگرساز از جنگ روايت ميكنند
گزارش خبرنگار اعزامي «اعتماد» به دامغان شهر خاكريزسازها
بنفشه سامگيس
دامغان شهر كوچكي در 330 كيلومتري تهران است . مسير ريلي در اين فاصله جغرافيايي، چشمانداز بسيار زيبايي است به خصوص اگر در غروب خورشيد مهمان قطار تهران دامغان باشيد و بركشيدن لحظه به لحظه دامن آفتاب از دشت هموار را نظاره كنيد . بضاعت شهر، باغهاي پسته است و معادن زغال سنگ . يك بازار قديمي هم دارد كه اگر حوصله كنيد و قبل از ظهر گشتي زير سقف گنبدياش بزنيد، به يك نانوايي ميرسيد كه خوشمزهترين « داچه» و فطير را ميپزد؛ در تعداد خيلي كم و شايد به اندازه قوت يك سوم از جمعيت شهر. دامغان اما يك شهرت ديگر هم دارد . شهرتي وابسته عزم رزم . در فاصله سالهاي 1364 تا 1366، وقتي سياست فرماندهي جنگ به اين سمت رفت كه براي امنيت تردد نيرو و تداركات به خطوط مقدم در جبهه جنوب و غرب كشور، از تاكتيك سنگرسازي و پلسازي استفاده شود، اولين گروهي كه براي اجراي اين تاكتيك دست بالا بردند، نوجوانان دامغان و نجفآباد بودند . دانشآموزان كلاس اول و دوم و سوم راهنمايي كه به عشق همقدمي با مردان جنگ، شور مدرسه را به لقايش سپردند و عازم خرمشهر و اشنويه شدند تا در صحنه رشادتهاي بيمزد، مفهوم ديگري از زندگي را ياد بگيرند . 36 سال بعد از امضاي قطعنامه 598، سراغ گرفتن از احوال بچههاي « لودر سوار » و « بولدوزر سوار »، چندان حال آدم را خوش نميكند . در شهر كوچكي كه خيلي زود چراغهايش را خاموش ميكند، مردان كوچك دهه 60، امروز در ميانسالي، دلخوش قصه مستتر در عكسهاي رنگ باخته مدفون كنج كمدهاي خانه شان هستند . روزگار، مزد سنگرسازان را به انصاف نداد . نه شغل آبرومندي نصيبشان شد و نه قاب منزلتي به ديوار خانهشان آويختند . براي اثبات رنج زخمهايي كه از پس رسوب 10 ساعته و 12 ساعته پشت فرمان لودر و بولدوزر در خرماپزان خوزستان و يخبندان كردستان به تنشان نشسته بود، براي اثبات حقانيت تركشهايي كه در بافت زندگي شان نشست كرده بود، براي نفسهاي تنگ و ناسور كه از عمق ريههاي پوسيده در غبار « خردل» بيرون ميجهيد، براي 5 درصد و 10 درصد «جانبازي»، بايد چانه ميزدند و هزار كاغذ و سند پيدا ميكردند تا مبادا عدالت، از كاسه مستحق ديگري به نفع آنان دريغ نشده باشد . بعد از دو دهه، اين شان و سرفرازي عاريه را هم به لقايش بخشيدند . بعد از ظهر نيمه تابستان، سنگرسازها كه امروز پدراني گمنام هستند در كنجي از شهر دامغان، روايت روزهاي پرشور جنگ را براي من تعريف كردند و قصه نامهربانيهاي تحميلي در سالهايي كه جنگ تمام شد اما زخمهاي آنها هيچوقت كهنه نشد.
محمد تقي فواديان| متولد 1351|
راننده بولدوزر در سالهاي جنگ ايران و عراق
اواخر سال 64 دانشآموز سال اول راهنمايي بودم. هر هفته ميرفتم ميدون امام دامغان كه ستاد پشتيباني جنگ اونجا بود و ميديدم كه بچههاي دو سال بزرگتر از ما هم به جبهه اعزام ميشدن. هربار خواستم برم ولي قبول نميكردن و ميگفتن سنت كمه. انقدر رفتم و اومدم تا مسوول پشتيباني جنگ كه با بابا رفيق بود، تلفن زد به بابا و گفت 45 روز با پسرت برو منطقه كه ببينه اونجا خبري نيست و دست از سر ما برداره. بابام ميرفت منطقه، دشت پنجوين، نزديك دره شيلر. مسوول انبار قطعات سنگين بود. اينبار من رو هم با خودش برد. اونجا كه رفتم ديدم هم سن خودم هم بچههايي توي منطقه هستن. پرسيدم شما چطور توي منطقه موندين؟ يكيشون گفت ما دوره آموزشي لودر و بولدوزر و گريدر ديديم و اومديم اينجا كار ميكنيم. وقتي برگشتم دامغان، رفتم پيش مسوول پشتيباني جنگ و گفتم من رو بفرستين دوره آموزشي لودر يا بولدوزر ببينم. جاده اصفهان در حال ساخت بود. من رو فرستادن گردنه همون جاده كه يك دوره 45 روزه كنار دست دو تا راننده قديمي زبده گذروندم. بعد از 45 روز، اعزام شدم به مريوان و رفتم دشت پنجوين؛ جايي كه بايد كار ميكردم؛ دره شيلر، ارتفاعات لري، ارتفاعات چمپاره. بايد جاده ميزديم براي تردد نيروهاي نظامي و تجهيزات نظامي. وقتي ميخواستيم از دشت پنجوين بريم سمت مريوان، در تيررس عراق بوديم. به همين دليل اكثرا در تاريكي شب تردد ميكرديم. كار ما با تاريكي هوا شروع ميشد و تا قبل از روشني آسمون بايد از منطقه خارج ميشديم كه عراقيا ما رو نبينن. روشن كردن چراغ بولدوزر و لودر و گريدر ممنوع بود. بايد با چراغ خاموش روي ارتفاعات كار ميكرديم. شبهاي زيادي تنها روشني ما نور مهتاب بود. نور مهتاب ديد عراقيا رو كور ميكرد و حتي اگه شليك ميكردن نميتونستن مستقيم بزنن.
يه مدتي راهگشا بودم. با بچههاي بزرگتر از خودم كار ميكردم. با دريل واگن (بولدوزر كوچك با مته يك متري) چال 6 متري و 10 متري توي صخره ميزديم كه ديناميت توي صخرهها كار بذاريم. صخرهها به ارتفاع يه آپارتمان بود. دل زمين يا سنگ رو در زاويه مختلف سوراخ ميكرديم كه ديناميت كار بذاريم و سنگ رو از سر راه برداريم. اين اولين كار من بعد از اعزام به منطقه بود.
ما در هر منطقهاي كه كار ميكرديم، دستگاه همون جا ميموند. مثلا اگه توي ارتفاعات لري كار ميكرديم، آخر كار، دستگاه رو نزديك پايگاه سپاه و ارتش خاموش ميكرديم و برميگشتيم به موقعيت 1. موقعيت 1، يك محوطه بزرگي حدود 30 يا 40 هزار متر مربع توي دل يه تنگه بود با همه جور امكانات. حموم صحرايي داشت، سنگرهاي زيرزميني براي استراحت داشت، مسجد و نانوايي و آرايشگاه صلواتي و تعميرگاه نقليه سنگين و سبك داشت. اونجا هر روز نون داغ تازه ميپختيم و ميخورديم. وقتي از طرف مريوان به منطقه عملياتي وارد ميشدي، اول ميرسيدي به پل شيلر. سمت راست پل ميرفت سمت ارتفاعات چمپاره. پل رو كه رد ميكردي يه راه ميرفت سمت ارتفاعات لري و سمت چپ مياومد سمت دشت پنجوين و در نهايت ميرسيدي به ركن يك ارتش. جاي امني بود و هواپيماي عراقي بايد توي تنگه مياومد تا بتونه ما رو ببينه. دستگاهها نزديك معدن شن و ماسه بود. هر دستگاهي كه از كار ميافتاد، منتقل ميكرديم به موقعيت يك. دستگاهها رو از تهران به ما ميدادن. دامغان از اين دستگاهها نداشت. از تهران دستگاه رو به ستاد حمزه ميفرستادن و ستاد آمار ميگرفت كه مثلا موقعيت يك، ده تا كاميون مايلر لازم داره و كاميونا رو ميفرستاد منطقه. توي موقعيت يك، حدود 100 نفر رانندههاي كاميون و لودر و بولدوزر و گريدر بوديم. فرماندهها و رزمندهها هم همون جا بودن. اونجا حتي امام جماعت داشتيم. دستگاه توي منطقه يا روي ارتفاعات بود. معدن شن و ماسه تقريبا 6 كيلومتر تا موقعيت يك فاصله داشت. دو تا بولدوزر و لودر هميشه اونجا بود. دو تا دستگاه هم در ارتفاعات چمپاره بود. معمولا يكي راهگشا بود و دو تا هم جاده رو عريض ميكرد. كاميون رو به موقعيت برميگردونديم ولي لودر و بولدوزر رو نميتونستيم برگردونيم. جادهها جوري بود كه وقتي بارون ميزد جاده از بين ميرفت. پس بايد پل ميساختيم جوري كه حداقل دو تا ماشين بتونه از روي پل رد بشه. هرروز صبح لوازمي كه ميخواستيم از انبار تحويل ميگرفتيم و ميرفتيم جادهسازي. سه، ماه و چهار ماه ميمونديم توي منطقه. وقتي خسته ميشديم و روحيهمون ضعيف ميشد برميگشتيم خونه.
توي ارتفاعات لري، جادهاي احداث كرديم كه انتهاش روي كمر گردنه بود. اين جاده بايد احداث ميشد تا بچههاي ارتش تردد كنن و امكانات رد بشه. ما تقريبا كل كردستان عراق رو جاده زديم. الان عراقيا جادههاي خوبي دارن (با خنده) سال 65 جادههاي ارتفاعات لري و هزار قله و كلهقندي رو درست كرديم. ما بايد مسير رو باز ميكرديم. از دل صخره بايد جادهاي ميزديم با عرض بيشتر از عرض يه تويوتا. بعدها اين جاده عريضتر ميشد طوري كه حداقل 12 متر عرض جاده باشه.
زمستون سال 65، يك صبحي كه برف مياومد يه تريلي فرستادن و به ما گفتن يهسري امكانات و ماشين بار تريلي بزنيم و برگرديم مريوان. هيچ توضيح ديگهاي هم نبود. لودر و بولدوزر رو بار كرديم روي تريلي و برگشتيم مريوان. به ما نگفتن كه ميخوان برن جنوب. نيروها انتخاب شدن و همون صبح برفي، توي جاده به سمت مريوان گفتن ميريم جنوب. گفتيم چه خبره؟ كسي چيزي نگفت. راه افتاديم به سمت جنوب تا رسيديم اهواز. ما رو اسكان دادن و اومدن و از بين بچهها نيرو گرفتن و رفتن طرف خرمشهر و منو نبردن. من گيج شدم. رفتم پيش مسوول پشتيباني جنگ و گفتم من اومدم كه برم عمليات. اينا چرا اين كار رو كردن؟ داستان چيه. گفت هيچي. برو زندگيتو بكن. گفتم من نميخوام زندگي كنم. من اومدم برم جنگ. بچهها رو كجا بردين؟ گفت رفتن خرمشهر. تو نميخواد بري. همين جا بمون. خرمشهر خط بود. گفتم يا منو بفرست خرمشهر يا منو برگردون دامغان. قرار بود عمليات كربلاي 4 شروع بشه. ديد اصرار دارم گفت پشيمون ميشي. گفتم نه پشيمون نميشم. قبول كردن ما رو بفرستن. رفتيم خرمشهر و توي مدرسه اسكان گرفتيم. چند روزي صبح بلند ميشدم و بيرون توي شهر و پياده چرخ ميزدم و خونهها رو ميديدم. جنايت شده بود. خيلي وحشتناك بود. توي خونههايي ميرفتم كه اموال مردم دست نخورده اونجا بود. من توي خرمشهر رد خون ديدم. توي اون خونههاي خراب شده. با همون سن كم دقيقا ميتونستم درد رو لمس كنم. بيشتر خونهها يا مردمش اسير شده بودن يا خالي از سكنه شده بود. اون چه ميديدم توي اون سن و سال، اون حجم جنايتي كه توي خرمشهر انجام شده بود، به چشم من، براي سن من وحشتناك بود. روزا اينطوري سر شد. صداي انفجار و بمبارون هم بود ولي هنوز به اون حد نرسيده بود. اواخر آذر بود كه يه روز ظهر براي ما غذا آوردن و گفتن امشب عملياته. بهمون چلوكباب دادن. غذا رو خورديم و بچههاي بزرگتر خوابيدن. من خوابم نمياومد. يه هوآسمون خرمشهر سياه شد. بالاي 60 يا 70 هواپيما ريختن توي آسمون خرمشهر. اين حجم از هواپيما نديده بودم. اكثرا ديوار صوتي ميشكستن. ولي هيچ بمبي ننداختن. سر و صداي عجيبي راه افتاده بود. من وحشت كرده بودم. پرسيدم چه خبره؟ اونايي كه تاكتيك جنگ رو ميدونستن و عمليات ديده بودن گفتن هواپيماها دارن فيلمبرداري ميكنن. گفتن عمليات لو رفته. شب شد و به ما گفتن دستگاهها رو ببرين اروند. جزيره امالرصاص يكي از جزاير استراتژيك براي ايران بود كه چند بار هم توي عمليات اونجا رو گرفتن ولي به دليل باتلاقي بودن جزيره نميتونستن نگهش دارن چون خاكريز نبود و امكانات به جزيره نميرسيد و نگه داشتنش سخت بود. گفتن بايد دستگاه رو ببريم و خاكريز بزنيم تا بچهها بتونن خط رو نگه دارن. ما اون شب لب اروند خوابيديم. قبل از نيمهشب، نيروها سوار قايق شدن و به طرف جزيره امالرصاص حركت كردن. ما پشت خاكريز خوابيده بوديم. بولدوزر رو پشت سنگر گذاشته بوديم ولي هاوركرافت آورده بودن و گفتن هر وقت جزيره رو گرفتيم، شما بايد بولدوزر رو بذارين توي هاوركرافت و به سمت جزيره حركت كنين. ما پشت سنگر بوديم و من ديدم كه نيروها به وسط اروند كه رسيدن جهنم شد. سرم رو كمي آوردم بيرون. هر جور گلوله كه بگي ريختن روي سر بچههايي كه وسط آب بودن. اروند شد به رنگ خون. يك نفر نتونست بياد اينطرف. فرماندهها داد ميزدن هر كسي سالم مونده بقيه رو بريزه توي آب خودشو بكشه عقب و هرطور ميتونه برگرده. خيليا اونجا شهيد شدن. اين تصوير هميشه با من هست. تقريبا هيچ كسي از اونجا زنده برنگشت. حدود سه گردان وارد آب شد. ولي هيچ كسي زنده برنگشت. و اروند قرمز شده بود از رنگ خون بچهها. اين خيلي براي من كه تا اون موقع چنين صحنههايي نديده بودم، ترسناك بود. جاي شكر داشت اگه آدم با ديدن اين اتفاقات به جنون نميرسيد و ديوونه نميشد.
ما زياد بوديم. همسن من خيلي زياد بودن. حسين فراتي كه بچه روستاي فرات دامغان بود. جثه ضعيفي داشت و همسن من بود. پسرخاله خودم، علي. پسرعموي علي، اصغر. اخوي خودم رضا. محل استقرار ما سر سه راه دارخوين بود. ما چند تا رفيق بوديم و يه سنگر براي خودمون زده بوديم. امروز كه به عكسام نگاه ميكنم، ميبينم كه خيلي از رفقام ديگه بين ما نيستن. شب و روز كنار هم بوديم. با هم زندگي كرديم، باهم نماز خونديم، با هم وضو گرفتيم، باهم غذا خورديم. نميشه از اين خاطرات بگذري. توي عكسايي كه از رفقام دارم، غلامحسين هست كه شهيد شد. عليرضا شهيد شد. عبدالرضا شهيد شد. ابراهيم شهيد شد. اينا همه راننده بولدوزر و لودر بودن. ما هيچ وقت اسلحه دستمون نگرفتيم. ما فقط پشت فرمون لودر و بولدوزر نشستيم.
قبل از 19 دي سال 65 جاده وسط نيزار تموم شد. سپاه جاده رو تحويل گرفت و ما اومديم توي موقعيت خودمون و گفتن بريم پل خرمشهر. ما زير پل رو از دو طرف حصار كرديم و پشت پل رو بستيم كه بابت گرما و بارون بسته بشه و بتونيم استراحت كنيم. زير پل سنگر شد. غير از راننده كاميون و بولدوزر، فرماندهها هم بودن و امكانات هم به زير پل منتقل شد. 19 دي شب عمليات بود. ما شبونه وارد شلمچه شديم. فرماندهها زودتر رفته بودن. ما كه شب رفتيم بايد كانالي رو براي رد شدن نيرو آماده ميكرديم. نيروها منتظر بودن تا عمليات شروع بشه. اون موقع آقاي رضايي فرمانده دسته ما بود كه الان توي دامغان تانكر آب اينطرف و اون طرف ميبره. مهتاب نبود و هيچ چيزي ديده نميشد. يك خطي رو نشون دادن بعد از آب، پشت خاكريز عراقيا. تقريبا 400 متر فاصله داشتيم با خاكريز عراقيا و اين خط، دو طرف بهطور كامل باتلاقي بود ولي روي محور خاكي تا خط مقدم مينگذاري شده بود. گفتن تخريبچي جلو ميره براي خنثي كردن مين ولي وقتي بچهها ي سپاه توي كانال حركت ميكنن، شما بايد با بولدوزر همراه بچهها باشين كه هر جا عراقيا متوجه حضور بچهها شدن تخريبچي بياد عقب و شما با بولدوزر مينها رو جمع كنين كه بچهها بتونن رد بشن. اون شب من و ابراهيم بوديم چون در اون محور فقط يه بولدوزر ميخواستن. هركدوم خسته ميشديم يا تير ميخورديم، اون يكي بايد كار رو ادامه ميداد. نيم ساعت از نيمه شب گذشته بود كه بچههاي سپاه راه افتادن. در تاريكي مطلق. در سكوت كامل. روي محور باتلاقي، جلوتر از همه، تخريبچي مين خنثي ميكرد و جلو ميرفت و ما هم پشت سرش ميرفتيم و بچههاي سپاه توي اين مسير پاك شده مياومدن. دو طرفمون مين و سيم خاردار و آهن توي آب بود. ساعت 2 بامداد، عمليات با رمز يا زهرا شروع شد. ما با بولدوزر به سمت سنگر عراقيا رفتيم. يك ديوار بتوني رو با بولدوزر شكافتيم كه نيرو بتونه رد بشه و خط اولشون رو شكستيم. ديوار پشت اين خاكريز يه ديوار بتوني بود كه تكتيرانداز عراقي پشت اين ديوار مستقر بود. عراق بيشترين نيرو و امكاناتش رو پشت اين ديوار مستقر كرده بود. ما ديوار رو شكافتيم و سد عراقيا رو شكستيم. پشت اين ديوار بتوني، سنگرا بودن و پشت اين سنگرا يه رديف خاكريز بود. ما با يه خاكريز دو جداره طرف بوديم. تخريبچي كار خودش رو انجام داد. ما فقط بولدوزر رو متر به متر پيشروي، روشن و خاموش ميكرديم. كار اصلي ما در واقع از آغاز عمليات شروع شد. اون جاده، باتلاقي بود و با تردد هر تويوتا يا كاميون، نشست ميكرد. ما بايد اين جاده رو دايم در سطح نگه ميداشتيم. تعويض نيرو، انتقال مجروح و غنايم بايد از همين محور انجام ميشد. مجبور بوديم جاده رو حفظ كنيم. دايم شنريزي داشتيم و يك بيل مكانيكي دايم اونجا كار ميكرد و از عمق گل و لاي در ميآورد كه سنگريزي كنه. كاميون هم دايم روي اين محور خاك كشي و شن كشي ميكرد و بولدوزر هم روي خاك و شن رو صاف ميكرد.
در طول روز فقط ميتونستيم تا ساعت 10 و 11 ظهر كار كنيم. بعد از اون وقتي آفتاب ميرفت روبروي ما، ديگه نميتونستيم كار كنيم چون نور ميافتاد روي تيغ بولدوزر و انعكاس ميداد و عراقيا ما رو ميديدن و ميزدن. با عبدالرضا و عليرضا روي محور بوديم. من رفتم دستگاه رو بكسل كنم. حواسم نبود كه آفتاب افتاده روي تيغه دستگاه. عراقيا ما رو ديده بودن. يه صدايي اومد و گوشام سنگين شد. فقط شنيدم كه يه چيزي تق تق ميخورد به كلاه كاسكتم به خودم اومدم و هرچي بود سياهي و دود بود. بلند شدم و نگاه كردم. ديدم گلوله بغل هواكش دستگاه خورده. سريع از دستگاه پايين پريدم و ديدم غلامحسين قلبش رو چسبيد. تركش خورده بود به قلبش. ايستاده اشهدش رو گفت و افتاد زمين. علي زخمي شد، حسن زخمي شد. من و يعقوب سالم مونديم. عبدالله گفت برم ببينم اون جلو چه خبره چون ميديديم كه جلو هم آتيش بود. علي به من گفت با تويوتا برو كه اين شهدا رو هم ببرين معراج شهداي خرمشهر. گفتم حاجي من رانندگي بلد نيستم. گفت تو پشت بولدوزر مينشيني ولي پشت ماشين نميشيني؟ گفتم ماشين فرق ميكنه. سوار شديم. سرو پاي جنازهها رو گرفتيم گذاشتيم عقب تويوتا و آورديم معراج شهدا تحويل داديم.
اكبر آهني، بيسيمچي بود. پشت بيسيم حرف ميزد كه عراقيا با كاتيوشا زدنش. به ما خبر دادن كه سه راه دارخوين رو زدن و شهيد داديم. رفتيم سه راه و ديديم زمين گود شده. دستگاه گريدر و لودر از كار افتاده. ميدونستيم كه اونجا سيد حسن و عبدالرضا و اكبر آهني مشغول كار بودن. از اكبر و سيد حسن هيچي پيدا نكرديم. غروب كه شد، من سوار تويوتا بودم. يكي از بچهها گفت بريم سنگر فرماندهي سپاه. يه كيسه پلاستيكي هم دستش بود. كيسه رو گذاشت روي زمين كنار پاي من. گفتم اين چيه؟ هيچي نگفت. دست كردم توي كيسه و ديدم خيسه. فكر كردم خرماست. گفتم يه دونه بردارم بخورم. ديدم دستم خيس شد. دستم رو بيرون آوردم و توي تاريكي حس كردم كه اين خيسيِ خونه. زدم روي ترمز. گفتم اين چيه توي اين پلاستيك؟ خرما نيست؟ گفت دست زدي بهش؟ نگفتم دست نزن؟ اين اكبر آهنيه. از اكبر فقط پوست صورتش مونده بود. بعد از 6 ماه برادرش اومد سراغ من. گفت تنها كسي كه اونجا بوده و ميدونه اكبر توي منطقه بوده تويي. چرا جنازه برادرم رو نشونم ندادن؟ گفتم چون فقط يه پوست صورت ازش مونده بود.
دو تا از بچهها بودن كه با هم روي دستگاه مينشستن. ما هيچوقت اين كار رو نميكرديم. روي هر دستگاه دو نفر كار ميكردن ولي وقتي يكي از نيروها كار ميكرد، نفر دوم دورتر ميرفت كه اگه گلوله تانك سمت دستگاه خورد، نفر دوم زنده بمونه. همه به اين دو نفر گفتن داداش جان كنار هم نشينين. يكي تون پايين بشينه. قبول نكردن. ما مشغول كار شديم كه گفتن بولدوزر آخري رو زدن. فهميديم همون دوتا رفيق كه كنار هم بودن. آر پي جي زده بودن. اوني كه پشت فرمون بولدوزر بود تكه تكه شده بود. از بالا تنهاش هيچي نمونده بود جز دستش كه به فرمون بولدوزر بود. اوني هم كه كنارش نشسته بود، موج انفجار تيكهاش كرده بود و تكههاي تنش ريخته بود روي كمان بولدوزر. دو تا نوجوون 15 ساله 16 ساله بودن. تيكههاي بدنشون رو گذاشتن روي يه برانكارد.
هر روز صبح با محمد ميرفتيم انبار، مهمات تحويل بگيريم. محمد سر انباردار رو گرم ميكرد و من ميرفتم به نارنجكا و فشنگا پاتك ميزدم. ميرفتيم منطقه و شروع به كار ميكرديم تا ظهر. ظهر مياومديم دم رودخانه شيلر. از بالاي رودخونه، نارنجك مينداختيم توي آب و موج انفجار ماهيها رو شوكه ميكرد و مياومدن روي آب. همون موقع هم ما شكارشون ميكرديم. گزارش كار ما رسيد به فرمانده ستاد. آشپز به فرمانده ستاد گفته بود تقي و محمد 25 روزه كه نميان غذا بگيرن. نه ناهار ميگيرن نه شام. اينا از گرسنگي نميميرن ؟ فرمانده ستاد بدون اينكه به فرمانده دسته ما بگه، يه روز با تويوتا اومد دم رودخونه، ماشين رو توي جنگل پارك كرد و دوربين به دست تا ظهر منتظر نشست ببينه ما چكار ميكنيم. ما اومديم مثل هر روز و پريديم توي آب و سه تا سطل ماهي خيلي بزرگ گرفتيم كه ديديم فرمانده اومد بالاي سرمون. به به، چه رزمندگاني. گفتيم آقا ببخشين. گفت اين چه كاريه؟ 25 روزه شما چه ميكنين؟ اون فرمانده موذي تون رو ببين كه صداش در نمياد و هر چي ازش ميپرسيم ميگه هيچي. گفت چند تا ماهي گرفتين؟ توي سطل رو نگاه كرد و گفت اين ماهي شكار شما امروز ميره به موقعيت 1، اونجا امروز بچهها همگي ناهار ماهي ميخورن. شما هم يا اين بساط ماهيگيري رو جمع ميكنين يا خودم ميام جمعتان ميكنم.
قرار بود لودر رو ببريم اشنويه. موقعي كه در اشنويه، 10 متر برف اومده بود. در شرايط عادي، از مقر ما تا بالاي گردنه مرزي با تويوتا نيم ساعت راه بود. صبح از مقر حركت كرديم. وقتي با لودر وارد جاده شديم، جادهاي وجود نداشت. جاده و دره از حجم برف هم سطح شده بود. نيمه شب رسيديم به گردنه مرزي. دستامون از يخ زدگي چسبيده بود به فرمون لودر. پاها و دستامون اصلا حركت نميكرد. الان پاي ماها از زانو به پايين مال خودمون نيست. توي فصل تابستون پاهاي ما يخه.
محمد رضا خادميان | متولد 1347 |
راننده بولدوزر در سالهاي جنگ ايران و عراق
اولين اعزام من سال 61 بود. 5 تير سال 61. بعد از شهادت اخويم رفتم منطقه. قبلش هر چي تلاش كردم گفتن اخوي شما منطقه است و يه نفر از هر خانواده بسه. تا 5 فروردين سال 61 كه اخوي من شهيد شد. بعد از اينكه جنازهشو آوردن، رفتم پيش امام جمعه دامغان و گفتم اخوي من شهيد شده. حالا يه كاري كنين منو بفرستن منطقه. بابام اومد و واسطه شد كه من از طريق جهاد دامغان برم خرمشهر. اون موقع 14 سالم بود. به عنوان نيروي خدماتي رفتم. تخصصي نداشتم. رزمنده هم نبودم. دانشآموز كلاس دوم راهنمايي بودم. توي منطقه از همه كم سن و سالتر بودم.
هيچ كسي جنگ نديده بود تا اون زمان. جنگ اول همه ما بود. فقط تلويزيون رو ديده بودم و اخوي كه از منطقه مياومد براي ما تعريف ميكرد. اخوي متولد 42 بود. 5 سال از من بزرگتر بود. ما رو فرستادن خرمشهر. خرمشهر اون زمان برق نداشت چون منطقه جنگي بود و تمام زيرساختهاي برق تخريب شده بود. برق نبود و بنابراين يخچال هم نبود و نميتونستن مواد غذايي و به خصوص گوشت رو براي مدت طولاني نگه دارن. گوسفند زنده ميفرستادن منطقه و به اندازه مصرف همون روز، گوسفند ذبح ميشد. من چون كم سن و سال بودم حدود 70 گوسفند به من سپردن و گفتن اينا رو ببر توي نخلستانهاي خرمشهر. من شدم چوپان و حدود 45 روز چوپاني كردم. توي نخلستانها علفهاي خيلي بلندي بود كه غذاي گوسفندا شد. نخلستان، رطبهاي خيلي شيرين داشت و غذاي من شير تازه گوسفند بود و خرما. بعد از 45 روز رفتم پيش برادر بزرگ آقا تقي كه راننده لودر بود و ازش پرسيدم چطور ميشه رانندگي لودر ياد بگيرم. گفت بايد دو سال بري شاگردي كني. گفتم بعد از دو سال كه جنگ تموم شده. برگشتم دامغان. رفتم پيش كسي كه يه لودر 530 داشت. 6 ماه شاگردي كردم و گفتم ميخوام برم منطقه. دوباره برگشتم منطقه.
اولين ورود من با بولدوزر به خط مقدم، عمليات خيبر بود. دو تا جزيره متعلق به عراق بود كه ايران تصرف كرده بود. اوايل با هليكوپتر و هاور كرافت نيرو ميبردن و ميآوردن كه هزينه خيلي بالايي داشت و هليكوپتر در ديد بود و خطر داشت و تا بره بشينه و نيرو پياده بشه هليكوپتر رو ميزدن. امنترين راه براي جابهجايي تداركات، جاده بود. پس لازم شد جاده ايجاد بشه. جاده رو از سه راه جفير شروع كردن. پل شناور احداث شد كه دو ساعت براي رفت باز بود و دو ساعت براي برگشت. ما رو از روي پل بردن خط مقدم؛ توي جزاير عراق. داخل جزيره، چاههاي نفت بود و تاسيسات مدرن حفاري؛ لودر و خمپاره 30 و جرثقيل. دستگاهها غنيمت گرفته شده بود و بايد بازسازي ميشد. همه رو بازسازي و راهاندازي كرديم و با همين دستگاهها، خاك جزيره رو به عقب برميگردونديم تا از سه راه جفير به سمت جزيره جاده بزنيم. براي عمليات خيبر، ما رو شبونه به جزيره بردن. به ما نگفتن عملياته. فقط گفتن بايد بريم اونجا جاده بزنيم. رفتيم داخل جزيره. دو شيفته كار ميكرديم؛ روز و شب. در ساعت روز، هم دايم گلوله بارون بود و هم هواپيماي عراقي بالاي سرمون بمبارون ميكرد. شب هم تا اذان صبح كار ميكرديم. صبحانه ميخورديم و ميرفتيم بخوابيم ولي آنقدر گلوله و صداي انفجار و هواپيما زياد بود كه نميشد بخوابي. دو ساعت ميخوابيدي و ديگه خوابت نميبرد از شدت صدا. دوباره به پستمون برميگشتيم و دستگاه رو روشن ميكرديم و مشغول به كار ميشديم. براي عمليات خيبر، ما بعد از عمليات رفتيم چون بچههاي سپاه رفتن جزيره رو گرفتن و موقع عمليات، ما پشت خط بوديم چون نيروي رزمنده و خط شكن نبوديم. ما پشتيباني بوديم. ستاد پشتيباني جنگ، كارش جنگيدن با تفنگ نبود. كار همه بچههاي جهاد، قبل از عمليات، حين عمليات و بعد از عمليات بود. قبل از عمليات، خبري نيست. همه جا ساكته. منطقه ساكته ولي براي راننده لودر و بولدوزر ساكت نيست. راننده لودر و بولدوزر بايد جاده ميزد. هر جا در ديد دشمن بود، شب كار ميكرديم. وقتي عمليات شروع ميشد، همزمان با رزمندهها كه خط ميشكستن، جاده رو ادامه ميداديم تا برسيم به خط عراقيا.
عمليات خيبر، من با يه لودر عراقي كار ميكردم. ديدم بچهها همه از دستگاهها پريدن پايين و خوابيدن روي زمين و اشاره ميكنن بيا پايين بيا پايين. لودر اتاق نداشت و صداي لودر خيلي زياد بود. من فقط يك صداي سوت مهيب شنيدم و يه چيزي خورد به زمين و گل و خاك پاشيد بالا. جوري شد كه فرمون لودر رو نميديدم. تمام دنيا شد دود و خاك. دود رفت و نگاه كردم ديدم بيست متري ما يه راكت هواپيما خورده توي زمين، توي گل ولي عمل نكرد. بچهها فكر كردن راكت عمل كرده. همه ريختن دور لودر و ديدن من سالمم.
عمليات خيبر، با حاج بخشيان همراه بوديم؛ راننده پايه يك. يه پيرمرد 85 ساله. موسي هم آشپزمون بود و با حسين و مهدي كار ميكرديم. توي مسير، گردنهاي بود درست روبهروي ديد عراقيا و اونا گرا داشتن و هر ماشيني به اين گردنه ميرسيد ميزدن. ما رسيديم به درهاي كه رودخونه داشت و چمنزار بود. با لودر خاكبرداري كرديم و سنگر زديم و بولدوزر رو توي سنگر گذاشتيم كه گلوله و تركش نخوره. اواخر جنگ، فرانسه گلوله توپي به عراق داده بود كه سوت نميكشيد. وقتي ميخورد زمين و منفجر ميشد، تازه ميفهميدي شليك شده. همه اومديم توي دشت پشت بولدوزر. حاج بخشيان نشست، من و مهدي و حسين ايستاده بوديم و موسي قابلمه غذا رو گذاشت روي زمين. يه گلوله شليك شد به فاصله دو متري و پشت سر من. من با صورت زمين خوردم. يه لحظه بلند شدم و نگاه كردم. جز خاك و دود هيچ چيزي نميديدم. وقتي گرد و خاك كم شد، يك جنازه ديدم. از خالكوبي پشت دست جنازه كه تصوير معروف روي بسته چاي شهرزاد بود، فهميدم حاج بخشيان شهيد شده. از رانندههاي قديمي بود و تمام بدنش خالكوبي شده بود. خجالت ميكشيد و ميگفت اين خالكوبي مال دوران جاهليته. موسي هم شهيد شد. دو تا تركش خورده بود توي كشاله رانش و سينهاش. حسين هم شهيد شد. يه تركش خورده بود توي پيشونيش، يكي به پهلوش و يكي به كشاله رانش، مهدي هم شهيد شد. دو تا تركش خورده بود به استخون دست و شاهرگش و خون ميپاشيد روي دشت. من از جا بلند شدم و به تنم دست كشيدم و ديدم طوريم نشده. حاج بخشيان هيكل درشتي داشت. شونههاشو گرفتم و كشيدم كنار ديوار سنگر. تا بچهها رو جابهجا كنم و ببرم توي ماشين، صداي قبضه شليك رو شنيدم و خوابيدم روي زمين. 15 ثانيه بعدش گلوله خورد روي نوك خاكريز سنگر. گرد و خاك كه خوابيد، نشستم پشت فرمون و اومدم بالا توي گردنه. هوا تاريك شده بود. احساس كردم گردنم نميپيچه. دست زدم به گردنم و ديدم خونيه. اون موقع فهميدم يه تركش خورده توي سرم، يكي خورده توي شانهام، يكي به كمرم. وقتي پاهام تكان نخورد نگاه كردم ديدم يه تركش به زير زانو خورده و يكي هم به ساق پا. من از همه اون شهدا بيشتر تركش خورده بودم. وقتي شهدا رو رسوندم بيمارستان صحرايي، برگشتم به مقر. اونجا فرماندهها رو ديدم كه پرسيدن كجايي؟ گفتم اينطوري شد و يه چراغ قوه رو به من انداختن و گفتن پات چرا اينطور شده، كلهات چرا اونطور شده ..... من رو به زور فرستادن اورژانس صحرايي كه از اونجا هم اعزام شدم به بيمارستان 21 حمزه اروميه.
جاهايي بود كه نميتونستي توي روز كار كني. يك خاكريز دو جداره بود در دشت پنجوين كه بچههاي ما اونجا تردد ميكردند. اين خاكريز بر اثر شليك و بارندگي، ريخته بود و ديد عراق زياد شده بود. ديدبان عراقي مينشست روي ارتفاعات كله قندي و بچههاي ما رو ميزد. به ما گفتن بايد شبونه اونجا خاكريز بزنين. توي تاريكي شب اگه عراقيا صداي دستگاه رو ميشنيدن، منور ميزدن و گلوله باران شروع ميشد. با اين حال همه بچهها داوطلب بودن برن توي همون نقطه پرخطر. ميگفتيم رفيقمون ديشب رفته، الان خسته است امشب ما ميريم.
پشت بولدوزر بودم و داشتيم جاده ميزديم. ديناميت گذاشته بوديم و انفجار كرده بوديم و از كوه ميرفتيم پايين. سنگ كوه به دليل انفجار ترك خورده بود. همين كه بولدوزر رفت روي سنگ؛ سنگي به بزرگي يه خونه 60 يا 70 متري، سنگ از ديواره كوه جدا شد، بولدوزر چپ شد، من فرمون بولدوزر رو گرفتم كه دستگاه با كله بره توي دره نه اينكه غلت بزنه. شانسي كه آوردم، پايينتر يه صخره بود. بولدوزر كوبيده شد روي صخره و ايستاد. نگاه كردم به موقعيت كه اگه ميشه تيغه بولدوزر رو بلند كنم و برم تا پايين دره. ديدم ديواره تا كف دره حدود 30 متر فاصله داره. بولدوزر اگه بيفته حداقل 60 تا معلق ميزنه. آنقدر منتظر شدم كه يه بولدوزر از ديواره كوه اومد و يه جاده توي ديواره زد و من هم دستگاه رو كشيدم توي اين جاده جديد و برگشتم به مسير اصلي. تنها ترس من همون موقع كه با دستگاه سقوط كردم اين بود كه اين دستگاه نو بود. مال بيتالمال بود.
وقتي توي عمليات به سمت خط ميرفتيم، يك بيل خاك ميبرديم بالا و 5 تا بسيجي پشت اين بيل سنگر ميگرفتن. والفجر 9 قرار بود بريم جلوي پيشروي عراقيا رو با خاكريز ببنديم. عمليات شروع شده بود و ما توي مقر بوديم كه سيد علي اومد بيدارمون كرد كه عراقيا دارن ميان. من و ابراهيم و سيد علي رفتيم طرف خط. با لودر و بولدوزر. ديديم سه، چهار نفرن و در جنگ و گريز با عراقيا و در حال عقبنشيني. به ما گفتن شما اينجا چكار ميكنين؟ گفتيم به ما گفتن خاكريز بزنيم جلوي تانكا رو بگيره. گفتن خاكريز ميخواهيم چكار؟ همه شهيد شدن و جنازههاشون اينجا مونده. برگردين عقب. توي مسير عقبنشيني، شهيد خارا ما رو ديد. يه نفر همراه شهيد خارا بود. گفت من آخرين نفر گردانم. اينجا غير از من، همه عراقين. جنازه بچهها اونجا مونده. برين جنازهها رو بيارين. دستگاه رو متوقف كرديم و از مقر يه تويوتا برداشتيم. دوباره برگشتيم سمت جاده. ديديم عراقيا از روبهروي ما دارن به ستون ميان. فاصلهشون كمتر از يك كيلومتر. تا تويوتا رو سرو ته كرديم كه برگرديم، ما رو بستن به رگبار. ما ميديديم جنازه بچههاي بسيجي رو كه روي زمين افتاده بودن و آنقدر بارون خورده بودن كه پيراهن خاكيشون همرنگ خاك شده بود. ظرف 20 ثانيه جنازه شهدا رو انداختيم عقب تويوتا. برگشتم از شيشه ماشين نگاه كردم و ديدم آرپيجي به سمت ما زدن كه شانس آورديم از بالاي سر ما خورد توي سينه كوه.
همه تردد ما به مقصد جبهه با ميني بوس بنز بود. فاصله دامغان تا جبهه 1100 كيلومتر بود. يه بار كه از دامغان ميرفتيم جبهه، گفتن برين ستاد پشتيباني جنگ بار تحويل بگيرين. كمكهاي مردمي رو توي ستاد پشتيباني جنگ جمع ميكردن. دو تا گوني بزرگ پسته دادن ببريم جبهه. شب رسيديم جهاد همدان براي استراحت. نيمه شب به رفيقم ابوالفضل گفتم بريم پاتك بزنيم به پستهها. ابوالفضل خيلي لاغر بود. ما شيشه مينيبوس سمت خودمون رو باز گذاشته بوديم. ابوالفضل از شيشه مينيبوس خودش رو كشيد بالا و دو تا ساك برزنتي رو پر كرد از پسته. وقتي رسيديم مقر، گفتن چرا يه گوني پره و يكي خالي ؟ گفتيم اين يكي آنقدر لگد خورده كه پستهها له شده. تا 15 روز كار هر شب ما شده بود پسته خوردن.
يه راننده بولدوزر داشتيم كه بچه شاهرود بود. ني خوب ميزد. توي مسيري كه ميرفتيم، ني رو درميآورد و شروع ميكرد ني زدن. ولي صداي دستگاهها آنقدر زياد بود كه كسي صداي ني رو نميشنيد.
من 30 ماه راننده بولدوزر در خط مقدم جنوب و غرب بودم. بيشتر وقتا آلبوم عكسامو ميارم ميشينم به نگاه كردن. آنقدر غرق اين عكسا ميشم كه گذر زمان رو حس نميكنم. همه در گروه سني 15 تا 25 سال بودن. همه، هم پايه بودن. اونجا ساعت كار مطرح نبود. كسي نميگفت به من حق ماموريت بدين. آفتاب به آفتاب بلند ميشديم و ميرفتيم سر كار تا اذان مغرب. من 10 درصد جانبازي دارم. بنياد شهيد چند بار نامه داد كه بيا و درصد جانبازيت رو پيگيري كن چون تركشهاي شما در نقاط حساسيه. يكي نزديك ستون مهرهها و يكي نزديك زانو. اگه اعصاب پا قطع بشه چون درصد جانبازي بالا نداري بنياد هيچ هزينهاي رو قبول نميكنه. البته اون موقع هم درصد جانبازي معنايي نداشت. حالا كه 34 سال از اون اتفاق گذشته، هنوز وقتي از يك بلندي ميپرم پاهام به درد ميافته. اين درصد جانبازي هم در اين سالها فقط به اين درد خورد كه براي سربازي پسرم كسري خدمت گرفتم. حالا هم كه بازنشسته شدم همچنان با گريدر توي جادهها كار ميكنم.
محمد باصري | متولد 1348 |
راننده بولدوزر در سالهاي جنگ ايران و عراق
17 سالم بود. دبيرستاني بودم. سال 65 از طريق جهاد اعزام شدم به مريوان. 45 روز در منطقه بودم و برگشتم. سال 66 ديگه دلم نميخواست دامغان باشم. منطقه رو ديده بودم و دايم هواي اون منطقه توي سرم بود. دوره 45 روزه رانندگي بولدوزر رو توي دامغان گذروندم و رفتم اشنويه. اون موقع آقاي فواديان اونجا بود و روي بولدوزر كار ميكرد. به من گفتن بشين كنار دستش. آقا تقي سه سال از من كوچيكتر بود و آنقدر كوچولو بود كه وقتي روي بولدوزر مينشست پاهاش به زور به ترمز و گاز ميرسيد. تقي تا مدتي خجالت ميكشيد به من چيزي بگه چون من ازش بزرگتر بودم.
يكي از برادرام ارتشي بود. اون موقع اونم توي منطقه بود. حتي يكي، دو بار مجروح شده بود. خيلي براي پدر، مادرم سخت بود به خصوص كه پدرم هم كسالت داشت. زير بار نميرفتن كه برم. حتي يه بار مادرم وسايل براي من آماده كرد و ما هم ثبت نام كرديم و حتي تا پاي اتوبوس رفتم كه سوار بشم كه برادر بزرگترم رفت و با ستاد اعزام صحبت كرد كه اجازه ندن من سوار اتوبوس بشم و موفق هم شد. نذاشتن سوار اتوبوس بشم. منم عصباني برگشتم خونه و تمام وسيلهها رو پرت كردم. بعدها فهميدم كه مادرم هم موافق نبوده ولي وسايل منو آماده كرده بود اما از اون طرف من رو دور زده بود! برادر بزرگترم رو فرستاده بود كه با ستاد اعزام صحبت كنه كه اجازه ندن من برم. دو ماه بعد از اين ماجرا موفق شدم راضيشون كنم و برم.
قبل از عمليات بيتالمقدس 2 رفتيم ارتفاعات الاغلو. شب قبل از عمليات، دو گروه تشكيل شد از دو، سه تا لودر و دو تا بولدوزر. يه آمبولانس هم بود كه كامل تخليه شد و حركت كرد. جعفر فراتي راننده آمبولانس بود. بعدازظهر زمستان بود. چيزي به ما نگفتن. فقط گفتن بايد بريم جلو. يك گروه قبل از ما راه افتاده بود. گروه اول خطشكن بودن كه به اتفاق بسيج و سپاه وارد عمليات شدن. حدود ساعت 8، ما هم رفتيم به طرف مرز؛ جايي كه عراقيا بودن. وقتي رسيديم، 3 ساعت از نيمه شب گذشته بود، گروه اول رفته بود و عمليات شروع شده بود و نيروها حدود 30 كيلومتر پيشروي كرده بودن. عراقيا جوري غافلگير شدن كه خيليهاشون توي سنگرها مونده بودن و توسط بچههاي ما اسير شدن. به نقطهاي رسيديم كه به ما گفتن اينجا متوقف بشين. تا قبل از روشني آفتاب منتظر بوديم كه دستور عقبنشيني دادن. پاتك شده بود. كل گروه اول، در برگشت متلاشي شدن. شهيد نداديم ولي جعفر فراتي اسير شد. گروه اول يه بولدوزر از عراق به غنيمت ميگيرن و وقت عقبنشيني، فرمانده به جعفر ميگه بولدوزر رو بياره عقب. بخشي از جاده خيلي گل بوده و تانك نميتونسته رد بشه كه فرمانده به جعفر ميگه بياد و با بولدوزر اين تيكه گلي رو تيغ بزنه تا گل كم بشه. دو تا بسيجي ميشينن كنار دست جعفر. فرمانده هم از پشت تپه هواي نيروها رو داشته. بولدوزر همينطور كه پيش ميرفته و گل رو تيغ ميزده، عراقيا خمپاره ميزنن سمت بولدوزر. ميخوره به استارت بولدوزر و دستگاه از كار ميافته. اون دو تا بسيجي تركش ميخورن و شهيد ميشن. پاي جعفر هم تركش ميخوره. عراقيا از كلنگ بولدوزر ميرن بالا و اسلحه رو ميذارن پشت گردن جعفر و ميگن پياده شو. جعفر 17 سالش بود كه اسير شد. چند روز قبل از عمليات، به يك منطقهاي رفتيم كه سنگر عراقيا بود و دست ما افتاده بود. وقتي بيكار بوديم، ميرفتيم توي سنگرشون ميچرخيديم، ببينيم چي هست و چي نيست. يك روز يك صفحه روزنامه عراقي پيدا كرديم. يك صفحه روزنامه با عكس رنگي صدام. جعفر اين صفحه روزنامه رو تا كرد و توي جيبش گذاشت. رو به ما هم گفت اين به درد ميخوره. سه، چهار روز بعد كه اسير ميشه، موقع بازرسي بدني، عراقيا عكس صدام رو از جيب جعفر بيرون ميارن و جعفر ميگه انا دوست (من صدام رو دوست دارم) عراقيا هم سفارش ميكنن كه هواي جعفر رو داشته باشن.
من كمتر از سه سال سابقه جبهه دارم. هيچ كدوم از خاطراتم هم تلخ نيست. بچهها توي جبهه در يك حال و هواي ديگهاي بودن. يكبار مجري راديو سوال كرد شما از ديدن چه چيزي خوشحال ميشين؟ جواب دادم از ديدن دوستان زمان جبهه. هر زماني اين دوستانم رو ميبينم، خاطرات تازه ميشه. اون دوران، وصفشدني نيست. نميتوني فراموش كني. چرا؟ صداقتي كه در اون انسانها بود ديگه امروز پيدا نميشه. اونا همه عين آيينه پاك بودن. محيط جبهه طوري بود كه ياد خونه نميافتادم. يه بار 6 ماه نيومدم مرخصي و يه بار 4 ماه و نيم. خانواده از من خبر نداشت و فكر ميكردن حتما شهيد شدم.
در بعضي مناطق آنقدر فاصله ما با عراقيا نزديك بود كه خمپاره 60 با برد نهايي 700 متر، وقتي شليك ميكرد، اگه سكوت ميكردي صداي شليك رو ميشنيدي. اون روز ما سه نفر بوديم. يه بولدوزر D6 بايد پشت خاكريز رو تيغ ميزد. وقتي اومديم اين مسير رو تيغ بزنيم هيچ اميدي به برگشت نداشتيم. ميگفتيم امروز كلكمون كنده است. عراقيا خمپاره كه زدن تركش خمپاره از بالاي سرم رد شد و اوركتم رو سوراخ كرد. اگه نزديكتر بوديم، تركش ميتونست ما رو نصف كنه.
طرف گرده رشت بوديم. توي يه مسير مينگذاري شده. بولدوزر دستگاه سنگين بود و مين ضد نفر بهش اثر نداشت. از روي مين رد ميشد و مين تق تق ميتركيد. اون روز يكي از بچهها يه مين والمرا برداشت كه خنثي كنه. ما مشغول حفر خاكريز بوديم. صداي انفجار شنيديم و گفتيم اين چه صداييه. يه وقت ديدم يه ساق پا داره توي هوا ميچرخه و افتاد زمين. نگاه كردم و ديدم خودش هم داره روي زمين غلت ميزنه. پاش رفته بود روي مين و از ساق قطع شده بود.
سال 66، قبل از آتشبس. رفته بوديم لب مرز. من با بيل مكانيكي كار ميكردم. يه مسيري ارتفاع آب 10 تا 15 متر بود و بايد كانال ميزديم كه عراقي نتونه سمت ما بياد. از صبح كار كرده بوديم و ساعت 9 شب رسيديم مقر. شام خورده و نخورده گفتن با دستگاهها برگردين عقب. دستور عقبنشيني بود. سرعت بيل مكانيكي از بولدوزر و لودر هم كندتره. من دوباره پشت بيل نشستم كه برگرديم عقب. تازه آفتاب زده بود كه پشت دستگاه در حال حركت خوابم برد، توي جاده كوهستاني درهاي. يه لحظه چشمم رو باز كردم ديدم نصف چرخ بيل رفته لبه پرتگاه. سريع دنده عقب زدم كه بيل، كله كرد طرف پايين و برگشت عقب. ديگه خواب از 77 پشتم پريد. روز بعد، ساعت 2بعداز ظهر رسيديم به نقطهاي كه بايد دستگاه رو مستقر ميكرديم. بيشتر از 24 ساعت بيخوابي.
يه رسمي داشتيم معروف به پول نفت. هر كي ميرفت مرخصي و برميگشت، ساكش پر بود از پسته و بادوم و تخمه. اگه عين اولاد آدم، خوراكيهاشو وسط ميگذاشت و تقسيم ميكرد كه هيچ. اگه ميرفت قايم ميشد، پتو مينداختيم رو سرش و د بزن. يكي از بچهها هيكل داشت قد سه نفر. اين خودش رو مينداخت روي پتو كه يك جور نقش سپر بازي كنه و طرف زير كتك خفه نشه. بعد از كتك مفصل، طرف كل خوراكيها رو ميآورد وسط و همه مينشستيم به خوردن.
سال 1380، ما 50 نفر از بچههاي جبهه با سابقه بالاي دو سال در منطقه بوديم كه وزارت جهاد تعديلمون كرد.