دخترك روي پل
حسن لطفي
دخترك سرخوش و تنها طوري روي تختهها قدم بر ميدارد كه براي لحظهاي حواسم از كوير نمك جلوي رويم پرت ميشود. همراهم بيتوجه به او از شرايطي ميگويد كه درياچه اروميه را تبديل به كوير كرده است و باعث شده تا بندر شرفخانه ديگر محل خوبي براي گردشگران نباشد. توي صدايش غم، حسرت و خشم كنار هم نشستهاند. حرفهايش را با دقت گوش ميكنم اما حركات دختر كه حالا دستهايش را به دو طرفش باز كرده و دور خودش ميچرخد، نميگذارد به او نگاه كنم. به او كه نزديك ميشويم با ديدن ما دستهاش را پايين ميآورد و سلام ميدهد. بعد هم كه جوابش را ميدهيم شانه به شانه ما قدم بر ميدارد و شروع به پرسيدن سوال ميكند. سوالهايي كه پاسخ بعضيهاش چندان ساده نيست. سعي ميكنيم با صبوري پاسخش را بدهيم. در حالي كه با دقت گوش ميكند حواسش به تختههاي لق جلوي پايمان هست و هر چند وقتي ميگويد: عمو مواظب باش! از اين دقت و مراقبتش خيلي خوشم ميآيد. به انتهاي پل كه ميرسيم دخترك دستش را سايبان چشمهايش ميكند و به افق خيره ميشود كه تا چشم كار ميكند كوير نمك است. بعد بر ميگردد و از ما ميپرسد: تا عيد آب اينجا بر ميگرده؟ ماندهايم كه چه جوابي به او بدهيم كه صداي مردي عصباني از دور به گوش ميرسد. مرد دخترك را صدا ميكند. دخترك ترسيده از ما خداحافظي ميكند و ميرود. به مرد كه ميرسد ميفهميم پدرش است. پدر بيتوجه به ما دخترك را شماتت ميكند كه چرا از او دور شده و چرا با غريبهها حرف ميزند. دست مرد كه براي زدن دخترك بالا ميرود رو بر ميگردانم تا كتك خوردن او را نبينم. وقتي بر ميگردم مرد دست دخترك را گرفته و كشان كشان ميبرد. دخترك براي لحظهاي به سمت ما بر ميگردد. آنقدر از ما دور هستند كه چهرهاش درست ديده نميشود اما حدس ميزنم گونههايش از اشكتر شده اما لبخند بر لب دارد. لبخندي كه زيباترين لبخند دنيا است. براي همين از خودم خجالت ميكشم! خجالت ميكشم، چراكه نميتوانم كاري براي او، براي درياچه اروميه و براي دختراني بكنم كه به جاي پاسخ به سوالهايشان آنها را كشان كشان به جايي كه ميخواهند ميبرند.