صد قافله دل...
سروش صحت
توي تاكسي كسي حرف نميزد. نه راننده، نه مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود و نه زني كه كنار من عقب تاكسي بود.
پشت چراغ قرمز مردي كه جلوي تاكسي بود از پسرك فالفروشي، فال حافظ خريد.
زن گفت: «ميشه فالتون را بخونيد.»
مرد پاكت را باز كرد و خواند: «فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش/ گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش/ دلربايي همه آن نيست كه عاشق بكشند/ خواجه آن است كه باشد غم خدمتكارش/ جاي آن است كه خون موج زند در دل لعل/ زين تغابن كه خزف ميشكند بازارش/ بلبل از فيض گل آموخت سخن، ورنه نبود/ اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش/ اي كه از كوچه معشوقه ما ميگذري/ برحذر باش كه سر ميشكند ديوارش/ آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست...»
اينجا كه رسيد، راننده تاكسي به گريه افتاد و هق هق گريه كرد.