• ۱۴۰۳ دوشنبه ۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5325 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۴ مهر

مراد سبزي‌فروش و داستان‌هايش

ابراهيم عمران

آمدم از وقايع روزهاي اخير در خيابان بنويسم، گفتم بهتر است تحليلگران امر و آناني كه حرف و كلام‌شان مورد وثوق بيشتري است، جان كلام را بگويند. فكر نوشتن مشكلات آزگار اقتصادي هم رها نمي‌كند. از فرط گفته و نوشته شدن زياد از كفر ابليس و زهد اسفنديار هم معروف‌تر شده است. بس گردش قلم به سمتي رفت كه زندگي روزمره فردي چند وقتي ذهنم را درگير كرده بود. ‌از او زياد شنيده بودم. خيابان مهدي موش سابق پر از ميوه‌فروشي و قصابي است. ‌انگار كشوري كوچك در همين خيابان خودنمايي مي‌كند. محله‌اي كه همه ِالمان‌هاي زندگي در آن جريان و وجود دارد. از چند نانوايي گرفته تا سوپرماركت‌هاي كوچك و بزرگ. تنها سينمايي كم دارد كه گويا چند دهه قبل در يكي، دو محله پس و پيش آن وجود داشت. اصولا محله‌هايي از اين دست مي‌توانند در دل خود داستان‌هاي رئال و گاهي چنان واقعي داشته باشند كه درك و فهم و باورش شايد سخت باشد. مراد سبزي‌فروش اين خيابان بود. سال‌ها براي اهالي سبزي خرد مي‌كرد. مي‌گفتند آنقدر از اهالي محل مي‌داند كه خودشان نيز نمي‌دانند! مراد سبزي فروش آنچنان معروف بود كه اگر كسي آدرسي در آن خطه مي‌خواست؛ شناسه اصلي‌اش مراد بود و مي‌گفتند خياباني كه مراد سبزي‌فروش در آنجا مغازه دارد. باري سال‌ها گذشت به آرامي تا اينكه مراد با مشتري‌اي آشنا شد كه خود نيز باور نمي‌كرد در عالم خواب هم برايش اتفاق بيفتد. روزي فردي آمد و به مراد سفارش سبزي داد. زياد هم مي‌خواست. مراد هم نداشت و هم نمي‌خواست كل بارش را به يك نفر بدهد. براي همسايه‌هاي ديگر هم بايد كنار مي‌گذاشت. به هر حال آن اندازه‌اي كه مشتري تازه مي‌خواست به او نداد. ولي اين مشتري هر روز مي‌آمد و تقاضاي بار زياد مي‌كرد. مراد از او پرسيد اين همه را براي كجا مي‌خواهد؟ مشتري تازه جواب مشخصي نمي‌داد. يك‌بار مي‌گفت براي جمعيتي خيريه مي‌خواهد. بار ديگر مي‌گفت كه جايي ديگر مي‌فروشد و از اين دست حرف‌هايي كه باورش سخت مي‌نمود. مراد اما ترديد برش داشت و كمي هم البته هراس. مردي محتاط بود. آهسته مي‌رفت و مي‌آمد. كسي صدايي بلند از او نشنيده بود. روزي تصميم گرفت همه بارش را به او بدهد. روز قبلش به او گفت اول وقت بيايد و تا اهالي محل نيامدند كل بار را ببرد. مشتري تازه نيز تعجبي نكرد. سر وقت رفت و بار را تحويل گرفت. قبلش با يكي از دوستاتش قرار گذاشته بود كه سر خيابان منتظرش باشد. موتورش را بياورد و آهسته و بي‌آنكه مشتري متوجه شود به تعقيبش برود. از شهر بيرون رفتند. حوالي احمدآباد مستوفي ماشين مشتري توقف كرد. كل بار را از وانتش خالي كرد. چند نفري كمكش كردند. اتاقكي از دور به نظر آمد. دو، سه زن هم در رفت و آمد. مراد ديگر از تعجب صبرش لبريز شده بود. به دوستش گفت كه منتظر بماند. او مي‌رود تا سر از كار اين فرد در بياورد. همين كه نزديكش شد مشتري لبخندي بر لب آورد. به او گفت مي‌دانست كه روزي سراغش خواهد آمد. تعارف كرد كه كنارش بنشيند. بي‌درنگ مراد از او خواست كه دليل خريد اين همه سبزي چيست. هم سبزي خورشتي و هم كوكويي. مرد قطرات اشك از چشمانش جاري شد. مراد منقلب شد. مرد دستانش را گرفت. كمي كه آرام شد گفت دختري داشت كه شانزده سالش شده بود. سرش در لاك خود بود. عاشق درس و موسيقي و البته قرمه‌سبزي و كوكو.‌ خانه‌شان حوالي شاپور بود. مراد و نام و آوازه سبزي‌هايش را از آنجا شناخته بود. همسرش بارها از مراد و كيفيت خوب سبزي‌هايش مي‌گفت. دخترشان هم عاشق كوكو. هفته‌اي دو بار بايد كوكو و قرمه‌سبزي مي‌خورد. تا اينكه آن اتفاق هولناك افتاد. روزي دخترش به اتفاق همسرش براي ديدن مبل‌ها به كارخانه‌هاي اطراف احمدآباد رفته بودند. همسرش راننده بدي نبود. دست فرمانش هم خوب و با احتياط مي‌راند. به همين دليل خيالش از رانندگي او راحت بود. دخترش اما چند وقتي بود كه هواي راندن به سر داشت. با ممانعت مادر مواجه مي‌شد. گهگاهي دزدكي استارتي مي‌زد و با دنده‌ها ور مي‌رفت. در همان حد فقط، آن‌هم در پاركينگ خانه. روزي‌كه رفتند براي ديدن مبل، همسرش موبايل را در ماشين جا گذاشته بود. به دخترشان گفت كه برود و گوشي را بياورد. در ذهن خويش نيز خيال نمي‌كرد دخترك خيالي ديگر در سر داشته باشد. فضاي باز و خلوتي آن اطراف براي دختر عالي به نظر آمد براي كمي راندن و عقب و جلو بردن ماشين. دخترك گوشي را برداشت و در كيفش گذاشت... ديگر نتوانست ادامه دهد. حالا ديگر به پهناي صورت اشك مي‌ريخت. گويا در خلوت آن خيابان‌ها دختر گاز مي‌داد و از فرط هيجان به وجد آمده بود. ناگهان يكي از خاورهاي حمل مبل از فرعي بيرون آمد و دختر نيز با سرعت مشغول راندن كه ناگهان ترمز خاور و كوبيدن دختر به ماشين؛ حادثه‌اي رقم زد جانكاه. مراد هم ديگر صورتش نمناك شد. تازه فهميده بود داستان از چه قرار است. پدر دخترك به ياد دخترش هر روز براي رهگذران آن جاده كوكو يا خورش سبزي مي‌داد. ديگر همه او را مي‌شناختند. نذر پدر براي دخترش در آن خطه مشهور شده بود. مراد آرام از جايش بلند شد. سري تكان داد و رفت و به داستان‌هاي نگفته آدم‌ها بيشتر فكر كرد... .

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون