شورشي و نابغه
مرتضي ميرحسيني
يوزف ولسكي ميگفت درنگ بر جريان وقايع منتهي به برپايي دولت اشكاني «ما را به اين نتيجه ميرساند كه اشك شخصيتي نابغه بوده است.» نامش بيشتر از آنكه نامي در قلمرو دانش تاريخ باشد، به اسطورهها و افسانهها پيوند ميخورد و چيزهاي كمي - در مقياس پايهگذار پادشاهي بزرگي كه نزديك به 500 سال دوام يافت، بسيار كم - دربارهاش ميدانيم. ميدانيم يكي از مردان قبيله پرني بود و بعد در گذر از حوادث زمانه، سركرده آنان شد. البته نميدانيم اين سركردگي را از پدرش به ارث برد يا اينكه خودش، به عنوان قويترين مرد قبيله آن را به دست آورد. از تبار مردمي بود كه به دشتهاي باز و اسبان قوي عشق ميورزيدند، از خردسالي سواري و تيراندازي ميآموختند و براي آزادي خودشان ارزشي در حد تقدس قائل بودند. گويا هرگز زير بار اطاعت از مقدونيها و يونانيهايي كه بعد از اسكندر به شرق ايران كوچيدند و آنجا مستقر شدند، نرفتند و بعدها يكبار در يورشي بزرگ، بخشهايي از قلمروي امپراتوري سلوكي را زير پا گذاشتند. آن يورش، به خاطرهاي مهم در ميانشان تبديل شد و روايت آن تا مدتها در ذهن و قلبشان باقي ماند. سالها گذشت، تا اينكه اشك به سال 250 ق.م در چنين روزهايي از ناآراميهاي پارت بهره برد و ضد امارت آنجا شوريد. يا به روايتي ديگر، او آن زمان جايي در شمال رود اترك بود و بعد از شنيدن خبر ناآراميهايي در پارت، پيشاپيش جنگجويان قبيلهاش به راه افتاد و به آن ايالت حمله كرد (درباره سال وقوع اين ماجرا اختلافنظر وجود دارد). او در اين شورش يا حمله، امير يوناني پارت را - كه اسما نماينده امپراتوري سلوكي در شرق بود، اما خودش هم داعيه حكومت مستقل داشت - كشت و در نواحي شمالي آن ايالت، پادشاهي كوچكي را كه بعدها به نام خودش اشكاني نام گرفت تاسيس كرد. پيش از آن نيز به سركشي و نافرماني از دستورات امير پارت شهرت داشت و چندبار با خاندانهاي يوناني آن ايالت جنگيده بود. ميگويند با خاندانهاي ايراني ساكن پارت نيز روابط چندان دوستانهاي نداشت و گاهي تصميماتي ضدمنافع آنان ميگرفت، اما اغلب اين خاندانها - برخي كمتر و برخي بيشتر - به او احترام ميگذاشتند و در دشمنياش با امير سلوكي پارت شريك و همدل بودند. سرانجام زماني كه او فرصت را مهيا ديد و در جنگي سرنوشتساز با امير پارت گلاويز شد.اين خاندانها نيز به حمايت از او برخاستند و در انتخابي تاريخي، پشت اين سركرده بيباك جمع شدند. آندره ورستانديك مينويسد «به عقيده آنان او رييسي بود كه سرنوشت مقدر كرده بود. اگر نه برادر، حداقل دشمن منفور نبود. وقتي آنان سرنوشت خويش را به دست اشك ميسپردند، چه انديشهاي در سر داشتند؟ آزادي سراسر ايران؟ بيترديد خير. در آن زمان هنوز تحقق چنين آرمان بزرگي در تصور هيچكس نميگنجيد. اگر بگوييم هدف كسب استقلال پارت بود، پذيرفتنيتر است. اما پارتها ديگر نميخواستند حاكم مستبدي را كنار بزنند و حاكم مستبد تازهاي را به جاي او به قدرت برسانند. اشك فقط فرمانده جنگجويان در ميدان نبرد بود و حق دخالت در قلمروي هركدام از اين اربابان و روساي قبايل را نداشت.» آنچه بعد از اتحاد ميان اشك و بزرگان ايراني پارت روي داد مبهم است و اطلاعات درست و دقيقي از حوادث آن سالها در دست نداريم. احتمالا تسلط بر پارت با همان يك جنگ محقق نشد و او و متحدانش در سالهاي بعدي، چند بار ديگر با دشمنانشان جنگيدند. گاهي هم شكست خوردند، اما پيروزيها بيشتر و پايدارتر بودند. قدرت او شهر به شهر گسترش يافت و بخش وسيعي از نواحي شرقي فلات ايران را فراگرفت. اينچنين بود كه شاهنشاهي اشكاني در ايالتي كه آن زمان پارت خوانده و بعدها خراسان ناميده شد، پا گرفت.