• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5335 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۵ آبان

من همان‌جايي مي‌خوابيدم كه دشمن خوابيده بود

بامداد لاجوردي

پادگان ما در دوره آموزشي بزرگ بود. زميني وسيع با چند سوله و بناي ساده در آن. خياباني هم اين بناها را به يكديگر وصل مي‌كرد. ساختمان آسايشگاه ما جديد بود. سنگ‌هاي راه‌پله و ديوارها و كف هنوز برق مي‌زد. گچ و رنگ ديوارها سالم بود. سرويس‌هاي بهداشتي نسبت به اوضاع پادگان خوب بود. ساختمان ما جزو جديدترين بناهاي پادگان بود. همه اجزاي آن تازه بود. اما تمامي ساختمان‌هاي پادگان اينقدر مرغوب نبودند.
ساختمان سوله‌هاي بزرگي هم داشت كه خيلي لخت بودند. هيچ چيزي نداشتند. سيم‌ها آويزان بود و انگار خيلي سرسري ساخته شده بودند.
در عوض ساختماني كه سربازهاي ديپلمه و زيرديپلم در آن آموزش مي‌ديدند، به كلي متفاوت بود. قديمي بودند. وارد ساختمان كه مي‌شدي ديوارها رنگ و رو رفته بود.
حتي بوي كهنگي به بيني آدم مي‌خورد. كاشي و سراميك دستشويي‌ها اينقدر با شوينده‌هاي قوي شسته شده بودند كه ديگر لعاب‌شان از بين رفته بود و كدر شده بودند. اين تفاوت محل استراحت ما با سربازهاي زيرديپلم بد توي چشم مي‌زد. حس خوبي به من نمي‌داد.
يك روز درباره اين تفاوت با يكي از فرماندهان عقيدتي كه مرد خوش‌مشرب و دوست‌داشتني‌اي بود، صحبت كردم. از تبعيض بين سربازهاي دانشگاه‌رفته و ديپلمه گلايه ‌كردم. نمونه‌هاي ديگري به جز ساختمان آسايشگاه را هم گفتم. آن مرد دوست‌داشتني (هرجا كه هست خدا سلامت نگهش دارد) حرف‌هايم را گوش داد. نكاتي را هم يادداشت كرد، احتمالا براي آنكه ذيل گزارشي به بالادستي‌ها انتقال بدهد.  بعد با لحني صميمي مكثي كرد و فاميلي من را به زبان آورد و از من پرسيد: قدمت اين ساختمان‌ها را مي‌دانم؟! بالطبع پاسخم منفي بود؛ بعد شروع كرد به بازگو كردن تاريخچه زمين‌هاي پادگان. جزيياتي مي‌گفت كه به نظرم جذاب نمي‌آمد اما به حرف‌هايش گوش مي‌دادم تا شايد چيزي دستگيرم شود؛ هرچند شيرين‌سخني آن مرد هم در دنبال كردن حرف‌هايش بي‌تاثير نبود.
حرف‌هايش را با آهنگ يكساني كش مي‌داد تا رسيد به اين جمله و گفت: بعضي از اين انبارها و آسايشگاه‌ها در زمان جنگ سوله نگهداري اسراي عراقي بوده است. خيلي ساده از جمله به اين مهمي گذر كرد. من براي اينكه مطمئن شوم، پرسيدم واقعا اين طور بوده؟ او هم تاكيد كرد اين واقعيت است و بي‌خيال حرف‌هايش را ادامه داد. خشكم زد. ضربان قلبم بالا رفت. چشمانم گرد شده بود. مدام با خودم فكر مي‌كردم و يك سوال به شكل جنون‌آميزي به روانم حمله مي‌كرد؛ از خودم مي‌پرسيدم: يعني من درست در جايي سرم را روي زمين مي‌گذارم و مي‌خوابم كه دشمن من مي‌خوابيد؟ حمام مي‌كرده است؟ غذا مي‌خورده است؟ باور نمي‌شد. هنوز نمي‌دانم چرا هرگز نتوانستم اين موضوع را هضم كنم.
بعد از آن ماجرا ساختمان‌هاي پادگان جور ديگري شدند؛ تلخ شدند. خوش نداشتم در جايي كه دشمن سرزمينم نفس مي‌كشيده، رفت و آمد كنم. حس پرتناقضي بود؛ من، سرباز همان جايي بودم كه دشمنم زندگي مي‌كرده است. غذا مي‌خورده و.... كنار آمدن با اين احساس آسان نبود. البته شايد اين فقط براي من حس بدي داشت و مابقي سربازها چندان به اين مساله توجهي نداشتند.
اما سرباز بودم. بايد اين روزها را مي‌گذراندم تا خدمتم تمام شود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون