نيكلاي دوم، آخرين تزار
مرتضي ميرحسيني
سال 1894 در چنين روزي جانشين پدرش شد، هرچند حدود دو سال بعد، در بهار 1896 تاجگذاري كرد. نيكلاي نام داشت و در سلسله رومانفها، دومين تزار به اين نام بود و از اينرو نيكلاي دوم خوانده شد. مرد جذابي بود و تاثير خوشايندي بر كساني كه او را از نزديك ميديدند، ميگذاشت. اما فرمانرواي لايقي از آب درنيامد. خودش در آغاز معترف بود كه چيزي از مسائل كشورش نميداند و از واقعيتهاي جامعهاي كه بر آن مسلط شده بيخبر است.
اما مردان دولت و دربار او كه بيشترشان فاسد و چاپلوس بودند، دورش را گرفتند و براي حفظ منافع خودشان هم كه شده، توهم بزرگي و لياقت را در او دميدند. دليرش كردند كه در واكنش به مطالبات روزافزون جامعه، قاطعيت و استبداد بيشتري نشان دهد و به جاي همراهي با جريان تغيير و تحول، مبلغان اين تغيير و تحول را سركوب كند. مثلا در جريان ناآراميهاي سالهاي نخست قرن بيستم - كه در چارچوب شورشهاي دهقاني تعريف ميشوند- حداقل 5 هزار نفر را به حبس انداخت كه شمار زيادي از آنان در زندان زير شكنجه جان باختند. از همه بدتر همسرش الكساندرا بود كه مدام در گوش او ميخواند «مستبدتر از پتر كبير باش و سختگيرتر از ايوان مخوف.» به قول اورلاندو فايجس در كتاب «تراژدي مردم» گره كار تزار و اطرافيانش اين بود كه درست همان زماني كه جامعه روسيه داشت پا به قرن بيستم ميگذاشت، اقليت حاكم بر اين كشور تلاش ميكردند به قرن هفدهم برگردند.
«رومانفها داشتند به گذشته پناه ميبردند، به اين اميد كه آنان را از شر آينده در امان نگه دارد.» همين تضاد هم آنان را نابود كرد، يا به عبارت درستتر، روند نابوديشان را تكميل كرد. كوششهايي كه در آن سالها - از سوي اندك دولتمردان مصلح - براي اصلاح حكومت و افزايش كارآمدي دولت انجام گرفت، همگي، يكي بعد از ديگري شكست خوردند و علت همه اين شكستها هم فساد تنيده شده در بافت حكومت تزاري بود. فسادي كه مستقيم يا غيرمستقيم به دربار تزار برميگشت. حتي انقلاب 1905 نيز حكومت را براي بازنگري واقعي در خودش متنبه نكرد و اساسا نميتوانست چنين كند.
حكومت تزاري روسيه -كه نيكلاي رييس آن بود - آنقدر فاسد و خودكامه و انعطافناپذير شده بود كه امكان اصلاح و نوسازي آن وجود نداشت. نيكلاي از سنتي پيروي ميكرد كه در آن تزار مالك بيچون و چراي جان و مال همه اتباعش بود و جامعه هيچ حقي، مطلقا هيچ حقي در مقابل حاكم نداشت. پذيرش حق و حقوق مردم - كه اصلاحات بدون آن شدني نبود - عملا به اين معني بود كه سنگهاي زيرين بناي حكومت را بيرون بكشند و سنگهاي تازهاي به جايشان بگذارند. كاري كه ناممكن بود. پس به جاي نوسازي، زندانها را
بزرگتر كردند.
اما سركوب گسترده نيز نارضايتيها را از بين نبرد و فقط خشم جامعه را - و واكنشي كه بعد متاثر از اين خشم نشان دادند - شديدتر كرد. در زمان نيكلاي دوم اين صدا، در پايتخت و در گوشه و كنار روسيه بلند شده بود كه «ما ديگر نميتوانيم اينگونه زندگي كنيم» و حكومت تزاري هم اين صدا را ميشنيد. اما با لجاجت خاص حكومتهاي خودكامه، خودشان را به نشنيدن زدند. بعد هم كه جنگ اول جهاني شروع شد و دولتهاي درگير را در آزموني بزرگ محك زد. نيكلاي و حكومتش در اين آزمون شكست خوردند و سقوط كردند.