• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5339 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۰ آبان

اكباتان رويايي

ابراهیم عمران

برخي رفتارها در بزنگاه‌هاي خاص مي‌تواند آرامش‌بخش جان بي‌قرار شود. دوستي در اين روزها تعريف مي‌كرد صاحبخانه جوابش كرده بود. البته حق به صاحب ملك و آپارتمانش مي‌داد. او نيز تعهدات مالي داشت و مشكلات روزانه زندگي. مهلتش رو به اتمام بود. سال‌ها مشتاق آن بود كه در شهرك اكباتان مستقر شود. شهركي كه هماره قيمت روز داشت و او هم طي بيست سال كار، هنوز نتوانسته بود به اندازه يك سوييت كوچك در آنجا پول جمع كند. هر روز آگهي اجاره در آن جغرافياي رويايي‌اش را نگاه مي‌كرد. آن سال‌ها كه ضميمه همشهري 
پر بار بود. مستقيم به صفحه اجاره‌ها مي‌رفت. تا سال‌هاي اخير كه همه چي اينترنتي شد. البته بد هم نشد. مي‌توانست عكس‌هاي موارد اجاره را ببيند. از پنج ميليون پول پيش و ماهي صد و پنجاه هزار تومن؛ يادش مانده بود؛ تا اكنون كه پانصد ميليون و يك ميليارد برايش آرزويي نايافتني بود. هفده سال پيش موردي يك خواب پيدا كرده بود. پنج ميليون را به هر طريقي بود جور كرد، اما اجاره را نمي‌توانست پرداخت كند.  تازه مجرد هم بود و هيات‌مديره اجاره به مجرد را نمي‌پذيرفت. در دلش مي‌گفت حداقل نصف راه را رفته و توانسته پول رهن پيش را رديف كند. روزهاي جمعه ماوايش اكباتان بود. از گذر مستوفي و شاپور خود را بدانجا مي‌رساند. تعلق خاطر عجيبي به سازه كهن تهران داشت. همه حرف و حديث‌هايي كه پيرامون اوضاع اجتماعي و فرهنگي آن خطه بود را، نفي مي‌كرد. تو گويي ملك طلق موروثي‌اش بود! جالب آن بود كه فقط دو بار توانسته بود از نزديك داخلش را ببيند. به خود اجازه نمي‌داد كه زياد درگيرش شود. فردي روياپرداز بود. كل پله‌هاي دوبلكسش را شمرده بود. لوكيشني عجيب در ذهنش مي‌پروراند. ميزانسن‌هايي در ذهن داشت. براي سانت سانت آنجا برنامه داشت. ديگر همه مي‌دانستند كه چه اندازه دلداده اكباتان است. در همين احوالاتي كه داشت و موعد سر رسيد خانه‌اش نزديك بود؛ روزي آگهي‌اي ديد. صد و سي و پنج متر. باز‌سازي شده و دلباز. با نمايي از شهر و زمين فوتبال. قيمت درج شده در آگهي يك ميليارد و دويست بود كه قابليت تبديل داشت. نيك آگاه بود قدرت پرداخت آن را ندارد. حتي همه دارايي‌اش هم چرتكه بندازد؛ به اندازه نصف پول رهن آنجا نبود. دل به دريا زد. با آگهي‌دهنده كه دست بر قضا املاكي نبود؛ قرار بازديد گذاشت. گويا آن سال‌هايي كه اكباتان ساخته شده بود؛ بنايي هم‌شكل در ايتاليا هم در دست احداث بود. فيلمي هم از سينماي ايتاليا ديده بود كه در سكانسي چنين لوكيشني داشت.
 دلدادگي‌اش افزون‌تر شده بود. ذهنش آنچنان درگير اقامت در اكباتان بود كه همه خريد‌هاي هفتگي‌اش را از بازارچه‌هاي آنجا انجام مي‌داد. حتي فيلم‌هايش را نيز در مگامال مي‌ديد اين سال‌ها. سوار آسانسور شد. به طبقه نهم رسيد‌. به واحد مربوطه كه رسيد پير مردي در را برايش باز كرد. سلامي كرد. داخل شد. تا صاحب ملك حرفي بزند؛ بي‌محابا پله‌ها را بالا رفت. روي پله هفتم آن نشست. پيرمرد متحير ماند كه نكند اين فرد مشكلي داشته باشد. ناگهان بغضش تركيد. پيرمرد هراسان با ليواني آب روبه‌رويش ايستاد. گريه‌اش پاياني نداشت... سير تا پياز داستان را برايش تعريف كرد. پيرمرد آزرده خاطر شد. با هم به اتاق‌ها سر زدند. آن راهروي دوست‌داشتني را هميشه در نظر داشت. دو صندلي همواره در فكرش بود كه آنجا باشد. اينجاي قصه كه رسيد؛ دست نگه داشت. گفت باور اينكه پير مرد چه كرد برايش آسان نبود.‌ پيرمرد به او گفت نمي‌تواند از پول پيش و اجاره كم كند، ولي مي‌تواند براي او كاري انجام دهد. توافق كردند تا سه ماه مي‌تواند آنجا باشد تا جايي گير بياورد. البته هر قدر كه پول دارد بايد به صاحب ملك بدهد جهت ضمانت. قراردادي نبستند. فقط در كاغذي آنچه كه گذشت را نوشتند...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون