پسران چرخيها در دوري باطل
ابراهيم عمران
ميگفت از وقتي خرج و مخارج و معني آن را دريافت و طريقه در آوردن آن را آموخت؛ تو گوشش خواندند كه تهران جاي خوبي براي زندگي است. همه چي در آن جغرافيا بيمثال است. كسي اهل كار باشد، كار فراوان است. منوط به اينكه تنبل نباشد و دستش در جيب ديگران نرود. او نيز تا كلاس چهارم بيشتر نخواند. پدرش سالها باربر بازار بود. به سختي تلاش ميكرد تا خانوادهاش در شهرستان كم و كسري نداشته باشند. با جثه نحيفش او نيز كنار پدر قرار گرفت. بارهاي كوچك و ريز را پدر به او ميداد. ميگفت پسرهاي بازاريها اگر دلشان ميخواست به حجره پدر ميآمدند و كار و بار ياد ميگرفتند و ما بچههاي چرخي هم دنبال چرخ پدر؛ لابد بايد راه و رسم باربري! الان ده سال ميشد در بازار بود. به اندازه خودش «شناس» شده بود. مشتريهاي خاص خود را داشت. پولي هم پسانداز كرده بود.ميگفت حسرتي كه چرخيهاي بازار ميخوردند، بيشتر از همه است. چه كه هم ميبينند فلان بازاري چه راحت پول در ميآورد و هم فلان خريدار چه آسان پول خرج ميكند. حسرت و افسوسي دوجانبه براي باربران. نه اينكه چشمشان به مال ديگران باشد، نه؛ از اين جهت كه چرا سرنوشت بايد براي او نقش چرخي در نظر ميگرفت و براي همسن و سالش بچه حجرهدار بازاري بودن. ادامه حرفهايش درد و دلي بود از شرايطي كه لاجرم سبب ميشد بچههاي چرخي لامحاله راه پدران روند. هر چند استثناهايي در اين بين هم وجود داشت. بودند فرزنداني كه بعد از چند سال كار در بازار به تحصيل برگشتند و سري بين سرها در آوردند. هر چند مورد نوشته ما از اين افراد نبود. دلش پر بود از ناسازگاري زمان. ميگفت خوابيدن در پاساژ و نقش سرايدار داشتن هم براي ما ته شانس بود كه مثلا بگويند فلاني سرايدار پاساژ است و چرخهاي دوستانش را در پاساژ جا ميدهد. راحت گفت اگر ادامه بدهم ميتواني هزاران كلمه بنويسي ولي زياد گفتن هم ميتواند به نوعي براي ما عادت شود. بارها شده بود خبرنگاران و روزنامهنويسان براي تهيه گزارش نزد آنان رفتند. ولي هيچ كي نپرسيد چرا پدران ما اجازه دادند راه آنان برويم؟ چرا كمك فكري نكردند همين بازاريان كه آموزش دهند به پدران ما كه كار چرخ، عاقبتي ندارد؟ واقعا همين هم از دستشان بر نميآمد؟ نميگويم خودمان هم بيتقصير بوديم. شايد اهل درس نبوديم. آنچه در گوشمان از شهر و پول ريخته در آن خواندند؛ سبب شد سرنوشتمان جور ديگري رقم بخورد. ولي داشتن راهنما هم كم نعمتي نيست. پدران ما هم از فرط بيسوادي و ناآگاهي، قبول ميكردند كه راهشان را ادامه دهيم. گفت ولي خوشحال است جزو آخرين نسلي است كه راه پدر رفتهاند؛ چه كه ديگر از شهر و ديار آنان كسي در پي شغل باربري نيست. حتي اگر روزي پانصد يا يك ميليون بتوانند در آورند. كمي آگاهي زياد شده است.شايد در آيندهاي نه چندان دور يافتن چرخي و باربر در بازار آسان نباشد. نسل گذشته آنان از كار افتادهاند. يك نسل بعدشان هم اجازه نميدهند فرزندانشان دست به چرخ بزنند. نسل ميانه كه به فرتوتي كار برسد؛ شايد شغل چرخي و باربري هم تابع قوانين و ضوابط خاص و جديدي شود.صحبتهايش كه بدينجا رسيد دردي عميق در چهرهاش هويدا بود. گفت فقط آرزو دارم حسرتي كه من و امثال من خورديم؛ هيچ فردي در سن و سال ما نخورد. به ما گفتند تهران پول ريختند؛ پولش شايد به ما رسيد اندكي؛ ولي آنچه از ما گرفت ريختن غرورمان بود. غروري كه از ناآگاهي و ناچاري پدرانمان نشات ميگرفت... .