عبور از فرآيند درمان، ورود به ميدان رنج
هادي خانيكي
در شهر يكي كسي را هشيار نميبينم
هر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانه
من بيدل و دستارم در خانه خمارم
يك سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه مولانا
1) سهشنبه 8 آذر آخرين گام را در فرآيند درمان سرطان پشت سر گذاشتم، از فروردينماه امسال كه همنشيني با سرطان پانكراس آغاز شد، هفت دوره شيميدرماني سنگين را در بيمارستان پارس تهران – هفته در ميان و هر بار سه روز - تجربه كردم و پس از آن يك ماه را براي جراحي پيچيده ويپل در شيراز به سر بردم. نوبت به گام سوم يعني پنج دوره شيميدرماني مجدد در تهران كه رسيد سوگ مرگ مظلومانه برادرم مهدي در مشهد و فراگير شدن موج غم و رنج و خشم همميهنانم در سراسر كشور، اين هفتهنوشتها را به تعويق و تاخير انداخت. نوزده هفته درباره تجربههايم از بيماري و بيمارستان نوشته بودم، اما حال نميدانستم در ميانه انبوه درد و داغ همه آناني كه سالها به چشم نيامدند و از طعم زندگي دور ماندند، چه چيزي براي نوشتن دارم.
2) هفته پيش در بيمارستان نتوانستم از حس و حال بيماري و پايان دوازدهمين دوره شيميدرماني بنويسم، كفه غم وطن سنگينتر از شادي سلامت تن بود و شدت وزانت شيميدرماني در آن حد بود كه خاتمهاش لبي را بخنداند، اما تنها به قابي از قدرداني و جعبهاي شيريني در تقدير از كاركنان آن زيرزمين خاطرهآميز اكتفا كردم و نگاهم را به جاي گذشته به حال و آينده جامعهام سپردم. چيزي ننوشتم و نوشتن را به وقتي سپردم كه قلم تاب و توان همراهي داشته باشد.
3) امروز هم يكشنبه است و ياد فرآيند شيميدرماني، حالم را دگرگون ميكند اما همچنان به توان و تاب زندگي و اميد به بهبود وضع تن و وطن اميد دارم. مگر نه اينكه اميد از ميانه بحران و ابتلا سر بر ميآورد و چه وقتي مناسبتر از امروز براي اميد داشتن و حلقه بر در لطف خدا و قدرت انسان و جامعه كوبيدن.
با داغهايي بر دل و اشكهايي بر دامن هم ميتوان و بايد اميد داشت و از وادي سرگرداني و حيرت عبور كرد. غم و رنج، دشمن اميد و افقگشايي نيستند، درد ميآفرينند و انگيزه ميبخشند و نفس تازه و توانها را ترميم ميكنند و من همه اينها را در دوران بيماري و پس از آن تجربه كردهام و ميكنم.
4) امروز صبح نوشته پيامي دوست عزيز و قديمم فريدون عموزاده خليلي را «براي اسماعيل كه هنوز سيزدهساله بود» خواندم كه روضهاي اشكآور براي اين ايام بود. اشك من را هم درآورد به خصوص آنجا كه نوشته بود «براي من اين روزها هيچ خندهاي طعم ندارد، اين روزها كه در تمام دقيقهها و لحظههاش مدام آدمها را ميبينم و مدام صدا ميشنوم، صداي فرياد، صداي شليك و هزار صداي عجيب ديگر. مدام آدمها را ميبينم و فضاها را كه ميآيند و در ذهنم پا ميكوبند و نميروند و ميمانند، جلو چشمهايم ميمانند، دور ميزنند و برميگردند...» اين اشك آرام و بيصدا مرا واداشت كه باز بنويسم. اگر نه از موضع يك شهروند پرتكاپو كه حداقل از منظر يك بيمار سرطاني. بيماري كه 9 ماه درمان سخت و پياپي، سي و سه كيلو از وزنش كاسته اما جانش همچنان در پي فهم حقيقت و درك واقعيتهاي تلخ و شيرين پيرامونش ميدود و ميرود. بايد خواند و ديد و شنيد و نوشت تا از غم رنج تاب و تواني ديگر ساخت.
5) به رسم پيشين نوشتهها را با تجربهاي از خواندههايم در زيرزمين شيميدرماني بيمارستان به پايان ميبرم كه بيمناسبت با حال و هواي اين ايام هم نيست:
اليف شافاك نويسنده انگليسي/ ترك كه به گفته خودش بيش از هر سرزميني وابسته به «سرزمين قصهها»ست، در كتاب كوچك و خواندني «فرزانگي در عصر تفرقه» تصويرها و سخنان پرمعنايي براي امروز ما دارد، او ميگويد: «ما از داستان ساخته شدهايم، آنها كه اتفاق افتادهاند و آنها كه همين لحظه اتفاق ميافتند و آنها كه تماما در تخيلات ما ـ از طريق كلمات و تصاوير و روياها و احساس شگفتي بيپايان در مورد جهان اطرافمان و اينكه چطور اداره ميشود، شكل خواهند گرفت. حقايق محض، درونيترين افكار بخشهايي از خاطرات، زخمهايي كه التيام پيدا نكردهاند. بنابراين اگر نتواني داستان خودت را تعريف كني، اگر صدايت را خفه كنند، به اين مناسبت كه انسان بودنت را از تو گرفتهاند، اين محروميت به تك تك اجزاي وجودت آسيب ميزند و باعث ميشود عقلانيت و صحت ديدگاه خود به رويدادهايي كه رخ دادهاند، زير سوال ببري و در نهايت، اضطراب وجودي عميقي تو را فرا بگيرد، اگر صدايمان را از ما بگيرند، چيزي در وجودمان ميميرد.
6) آنجا كه شافاك به «سرخوردگي و سرشكستگي» ميپردازد و گويي به جامعه ما مينگرد و سخن از زبان ما ميگويد: «هر طور كه نگاه كنيد در لحظه سرنوشتسازي قرار داريم، در نقطه مرزي. فاصلهاي گيجكننده ميان پاياني به تاخير افتاده و شروعي ناشناخته. آنتونيوگرامشي روشنفكر ايتاليايي و متفكر سياسي كه توسط موسوليني دستگير شد در سلول زندان خود نوشت: «بحران ايجاد شده دقيقا حاكي از اين واقعيت است كه سنت قديم دارد ميميرد و سنت جديد نميتواند متولد شود، در اين دوران بلاتكليفي، انواع مختلفي از علايم مرض ظاهر ميشوند.»
«مرض» در معنايي كه گرامشي به كار ميبرد به معناي «ارتباط بيماري» است و ما نيز شاهد بيمار شدن خود به سبب عدم اطميناني هستيم كه ما را فرا گرفته است. در ميان و درمانده، نه قادريم نظم قديمي كه ما را ناراحت ميكرد رها كنيم، نه ميتوانيم جهاني جديد با توسل به درسهايي كه آموختيم، بسازيم، از اضطراب خستهايم، مملو از خشميم، ذهنها و دفاعياتمان غالبا درهم شكسته اند.»
7) در نسبت ميان عبور از فرآيند درمان و مواجهه با آنچه در جامعه معترض ما ميگذرد، روشن است كه حس و ذهن و زبان چندان به طعم شوخي و خنده نزديك نباشد، اما اين به معناي آن نيست كه درهاي اميد بسته و افقهاي باز در دوررس است، انديشيدن به فرزانگي «عصر تفرقه» حداقل روزنهاي به فراسوي امروز ميگشايد. به گفته شافاك «عيبي ندارد اگر حالمان خوب نباشد، حقيقت اين است كه اگر گاهي غرق بلاتكليفي و نگراني و خستگي و التهاب شويم، شايد واقعا ندانيم در دنيا چه خبر است. ما دلايلي حقيقي براي دلسرد شدن داريم، زماني كه هيچ چيز ديگر به نظرمان استوار و مستحكم نميرسد، ضروري است ماهيت متنوع و متغير احساسات خود را تصديق كنيم اما تصديق جنبه تيره احساسات تنها شروع راه است، نبايد كار را همان جا خاتمه دهيم.»