• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۴ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5373 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۰ آذر

درباره كتاب «آخرين اغواگري زمين» نوشته مارينا تسوتايوا

زني كه نظام استالين او را بلعيد

شبنم  كهن‌چي

ادبيات روسيه قرن بيستم را درحالي آغاز كرد كه داستايفسكي، تولستوي و چخوف را از دست داده بود. جامعه آبستن انقلاب (1917) بود و نسل جوان هنرمندش كساني مانند ماياكوفسكي و ماندلشتام و آنا آخماتووا و پاسترناك و مارينا تسوتايوا بودند. شاعراني كه هر كدام به راه خود رفتند؛ يكي شعر عاشقانه گفت، ديگري شعرش را به انقلاب آميخت. يكي تبعيد شد، ديگري مهاجرت كرد. يكي سكوت كرد و ديگري خودكشي.  سرگذشت مارينا تسوتايوا 

(1941- 1892) در اين ميان، سرگذشتي پيچيده و غلتان در شيب بود. او علي‌رغم اينكه دور از انقلاب به سرودن شعرهاي عاشقانه پايبند ماند، دارايي‌اش را از دست داد، مهاجرت كرد، دختر كوچكش را فقر و گرسنگي بليعد و دختر بزرگش به اردوگاه كار اجباري فرستاده شد، همسرش تيرباران شد و از خانواده‌اش تنها يك نفر باقي‌ماند، يك نفر كه خودش نبود: پسرش؛ پسري كه مادرش را آويخته به داري بر شاخه درختي، رقصان ديد. مارينا تسوتايوا فقط 49 سال داشت كه در روي جهان بست و رفت.  مجموعه جستار «آخرين اغواگري زمين»، هفت جستار مارينا تسوتايوا درباره شعر، هنر، پيوندشان با جان و ضمير انساني و جايگاه‌شان در فراز و فرود روزگار و نسبت‌شان با جامعه سياست‌زده است. اين جستارها را آنجلا ليوينسگتون از روسي به انگليسي ترجمه و الهام شوشتري‌زاده به فارسي برگردانده و ماه گذشته نشر اطراف منتشر كرده است. اين نوشته‌ها در دوره معاشرت فكري مارينا تسوتايوا با ريلكه و پاسترناك بعد از مهاجرت نوشته شده‌. تسوتايوا در اين جستارها به هر دري مي‌زند كه ما شعر را دوست داشته باشيم. او در نثر، سبك ابداعي خودش را دارد: دو باور سست رايج را رودرروي هم مي‌گذارد تا به نتيجه‌اي روشن و گيرا برسد؛ متضادسازي. گاهي چنان مي‌نويسد كه گويي گرم گفت‌وگو با كسي است و غرق در تك‌گويي چند صداي تسوتايوا مي‌شويم. 
«شاعر و زمانه»؛ مهاجر ابديت
مهم‌ترين مساله تسوتايوا در اين جستار زمانه است. او مي‌گويد مهم نيست فلان اثر مدرن است يا نه؛ مساله مهم اين است كه اصيل و ناب است يا نه. از نگاه او، هنر اصيل و ناب هميشه «معاصر» است. او معتقد است آدم‌ها از درك هنر معاصر مي‌ترسند و اين ترس سه علت دارد: «بي‌رمقي سالخوردگان» يا عقب افتادن‌شان از قافله هنر، «نگرش‌هاي رايج عوام‌الناس» و «ظرفيت نداشتن براي چيزي نو» و تاكيد مي‌كند چنين ترسي به هر كدام از اين علت‌ها، گناهي نابخشودني است.
تسوتايوا حقي براي مخاطب اثر قايل است و مي‌گويد «هيچ كس مكلف نيست چيزي را دوست داشته باشد. اما هر آدمي كه چيزي را دوست ندارد بايد دقيق بداند چه چيزي را دوست ندارد و چرا دوست ندارد.» سپس پاي ماياكوفسكي را ميان مي‌كشد و مي‌پرسد: چه مي‌شود گفت وقتي شاعري بزرگ مثل ماياكوفسكي، آن هم در هجده سالگي، شعار «مرگ بر شكسپير» سرمي‌دهد؟ 
قرار دادن تركيب «شاعر بزرگ» در كنار سن اين شاعر و نام «شكسپير»، مهارت تسوتايوا را در به‌نابودي كشاندن يك شخصيت در يك جمله كوتاه نشان مي‌دهد؛ ماياكوفسكي. اين نابودي در تمام جستار ادامه دارد. 
تسوتايوا همچنين به ضرب‌آهنگ جامعه و اثرش بر شعر شاعر مي‌پردازد و به جامعه مهاجران روس مي‌تازد: «جامعه مهاجران روس قلمروي انسان‌هايي است كه از زمانه عقب مانده‌اند و مي‌خواهند هنر هم عقب بماند و همواره به عقب برگردد.» 
او كه مهاجرت، زندگي‌اش را دو شقه كرد به خويشتن خويش به عنوان يك شاعر و به يك شاعر از زاويه ديگري نگاه مي‌كند و بي‌وطني را سرنوشت شاعر مي‌داند و مي‌گويد: «شاعر ذاتا مهاجر است، حتي اگر در روسيه باشد، مهاجري از ملكوت آسمان و از بهشت زميني طبيعت. هر كه پيوندي با هنر داشته باشد، مخصوصا شاعر، رگه‌هايي از ناآرامي و بي‌قراري در وجودش دارد و او را، حتي در وطنش، با همين رگه‌ها مي‌شناسيد. هنرمند مهاجري است از ابديت؛ مهاجري كه هرگز به بهشت خود بازنمي‌گردد.» تسوتايوا از مسير مهاجرت به زمان معاصر برمي‌گردد و به اين تعريف مي‌رسد كه: آنچه شاعري را معاصر مي‌كند، زمان شناخته شدن و پذيرفته شدنش نيست؛ كيفيت ِشناخته شدن و پذيرفته شدنش است. سپس به سرعت سراغ محتوا مي‌رود تا اثر محتوا در معاصرت را موشكافي كند و راهي كه در سال‌هاي سخت پس از انقلاب 1917 انتخاب كرده بود را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «محض انقلابي نبودنم شاعري مرتجع نيستم. شاعرِ انقلاب چيزي است و شاعرِ انقلابي چيزي ديگر.» او از شتوبريان نام مي‌برد كه با انقلاب فرانسه همدل و همراه نبود اما راه را براي انقلاب رمانتيك‌ها در ادبيات هموار كرد: «فرقي ندارد كه انقلاب را تاييد كنيد، بي‌اعتنا از كنارش بگذريد يا آن را پس بزنيد. انقلاب، جوهره انقلاب، هميشه درون شما هست و از ازل هم بوده... ممكن است انقلاب همه ‌چيزهاي قديمي و كهنه درون شاعر را دست نخورده باقي بگذارد، اما مقياس و ضرب‌آهنگ، بخواهي يا نخواهي، تغيير مي‌كند.»
او اين جستار را با تبيين معناي زمانه به پايان مي‌رساند: «ازدواج شاعر و زمانه ازدواجي اجباري است و در نتيجه، تحمل‌ناپذير. در بهترين حالت، با بدي‌اش مي‌سازي و در بدترين حالت، مدام و بي‌وقفه، از خيانتي به خيانت ديگر روي مي‌آوري و هميشه گويي گرفتار معشوقي مي‌ماني؛ معشوقي به هزاران نام. با اين‌همه، هر قدر هم به گرگ غذا بدهي، چشم گرگ هميشه به جنگل است؛ و همه ما گرگِ جنگل ِ انبوه ابديت هستيم.»
«سرگذشت يك دلدادگي»؛ حمله
تسوتايوا با نقب زدن به خاطرات زادگاهش از آجوداني ياد مي‌كند كه به او مي‌گويد: «كتابت را خوانده‌ام. پر از خيابان است و عشق. بايد زندگي ما را بنويسي. ما سربازها و رعيت‌ها.» تسوتايوا پاسخ مي‌دهد: «من نه سربازم و نه رعيت. درباره آنچه مي‌شناسم مي‌نويسم.» سپس با ظرافت به نسبت شاعر و جامعه مي‌پردازد و مي‌گويد: «اما حرف من ابلهانه بود. نكراسف شاعر هم رعيت نبود اما ترانه «پيله‌ورها»ي او هنوز بر سر زبان‌هاست.» 
او توقع مردم را نسبت به شاعر بجا مي‌داند و يك «اگر» را پررنگ مي‌كند: «نه مردم مصيبت‌اند و نه توقع‌شان. چيزي كه توقع مردم را مصيبت‌بار مي‌كند اين است كه هميشه در آن امر و نهي هست.»
آنجلا ليوينسگتون معتقد است سرگذشت يك دلدادگي به لحاظ فرم با ديگر جستارهاي اين مجموعه تفاوت دارد: «يادآوري و روايت مهرآميز و سرخوشانه مقطعي از دوستي تسوتايوا با مندلشتام، همراه با تحليل نيش‌دار «خاطراتِ» دروغين شاعري مهاجر به نام گئورگي ايوانف از مندلشتام كه چند سال پيش‌تر منتشر شده بود. اين جستار مثالي عالي است كه نشان مي‌دهد تسوتايوا چگونه نثر را براي دفاع از شاعران ديگر و براي دفاع از روسيه قديمي‌اي كه مي‌شناخته در برابر تحريف‌ها به كار مي‌گيرد.»
«پاسترناك بر ما مي‌بارد»
پاسترناك هق‌هق است
تسوتايوا تقريبا در تمام جستارهاي اين كتاب از پاسترناك نام برده اما در اين جستار كه خودش مي‌گويد اولين مقاله عمرش است (1922) «فقط» از پاسترناك حرف زده، او را كشف كرده و ستوده. در نظر او پاسترناك «در واژه‌هايش نمي‌زيد، چنان‌كه درخت در شاخ و برگ ِ نمايان خود نمي‌زيد. زندگي درخت در ريشه‌اش است، در يك راز.» او پاسترناك را شاعري معرفي مي‌كند كه شعرهايش نشاني از «گوهر» وجودي‌اش دارند نه استيلاي فرم بر محتوا يا محتوا بر فرم. به همين دليل نمي‌توان از او تقليد كرد: «براي پاسترناك بودن، بايد در كالبد پاسترناكي ديگر ‌زاده شوي.»
او در اين جستار به صورت غيرمستقيم شاعران زمانه خويش را دسته‌بندي مي‌كند و مي‌گويد: «بيشتر شاعران امروز روزگاري شاعر بوده‌اند. عده‌اي هنوز شاعرند و تنها پاسترناك است كه فردا شاعر خواهد شد. چون راستش را بخواهيد، او هنوز شاعر نيست: هق هق است، چهچهه است، چكاچك است.» 
نويسنده تلاش مي‌كند در اين جستار آينه‌اي در برابر پاسترناك بگذارد تا زندگي و آثار و درونش را به خواننده نشان دهد. او با نقل چند شعر پاسترناك از ويژگي‌هاي اشعار او صحبت مي‌كند، اشعاري كه طبيعت در آن همه‌چيز است و زندگي روزمره و ملال در آن به نمايش گذاشته شده. اگر بخواهيم رابطه پاسترناك با طبيعت را كه تسوتايوا بر آن تاكيد مي‌كند بهتر بفهميم، شايد بهتر باشد به سهراب سپهري نگاه كنيم و طبيعتي كه در اشعارش دم مي‌گيرد. پاسترناك هفده سال بعد از خودكشي تسوتايوا جايزه نوبل را براي نوشتن رمان «دكتر ژيواگو» گرفت.
«شعر حماسي و شعر غنايي در روسيه معاصر»؛ پاسترناك در كنار ماياكوفسكي
اين جستار تقابل مجدد ماياكوفسكي و پاسترناك است كه به قول خود تسوتايوا «كنار هم ايستاده‌اند.» او با دفاعي تلويحي از اين دو شاعر مي‌گويد آنچه باعث شده اين دو كنار هم بايستند، لبالب بودنِ ظرف وجودِ هر يك از اين دوست. او تلاش مي‌كند نقاط مشترك و تمايز پاسترناك و ماياكوفسكي را عيان كند و در اشتراك آن دو غير از لبالب بودن ظرف وجودشان به چند نكته ديگر نيز اشاره مي‌كند و در تمايز اين دو مي‌گويد: «ماياكوفسكي رخ مي‌نمود و پاسترناك چهره مي‌پوشاند؛ ماياكوفسكي خودنمايي مي‌كرد و پاسترناك مستوري... ماياكوفسكي «بر» ما تاثر مي‌گذارد و پاسترناك «در» ما.»
تسوتايوا درنهايت مي‌گويد: «پاسترناك تا مغز استخوان شاعر است و ماياكوفسكي تا مغز استخوان مبارز.» يكي شاعري غنايي و ديگري شاعري حماسي... هر چند پاسترناك نيز پانزده سال بعد از انقلاب نوشت: من از همان ساليان كودكي/ زخمي بر دل دارم/ از اندوه تقديرِ زنان؛ / و رد پاي شاعر/ تنها رد پاي مسيرِ زن است، و نه چيزي بيش؛ / اينك كه تنها زخم من از زن است/ و او نيز در سرزمينِ ما جايگاهي يافته، / خوشا به نيستي در افتادنم، / به اراده انقلاب.
«منتقد از نگاه شاعر»
آخرين حلقه زنجير تعبير رويا
تسوتايوا در اين جستار پي سرزنش است نه ستايش. از خود دفاع مي‌كند. شيوه كار شاعر را نشان‌مان مي‌دهد و مي‌گويد منتقد بايد چگونه كار كند و برايش نسخه مي‌پيچد. نقدهاي تند اين جستار به نويسندگان مجبوب و ستايش شده جامعه مهاجر روس و حمله به بعضي از منتقدان مشهور و خوانندگان بي‌سليقه «توده وار» خيلي‌ها را به دشنمي با تسوتايوا برانگيخت.
تسوتايوا در حالي كه شيوه كار شاعر را براي خواننده تشريح مي‌كند به كاري كه يك «منتقد» بايد انجام دهد نيز مي‌پردازد و براي منتقدين «الگو» ترسيم مي‌كند. او با حمله به منتقدان شعري كه خودشان شعر مي‌نويسند، موضع خود را شفاف اعلام مي‌كند و مي‌گويد اولين وظيفه منتقدِ شعر اين است كه خودش شعر سست نسرايد. يا دست‌كم شعر سستش را منتشر نكند؛ «داورا، خود را مجازات كن!» 
تسوتايوا سپس در مقابل منتقد اثرش، آدامويچ از خود جانانه دفاع مي‌كند و به موضوع مورد علاقه‌اش: زمان و زمانه مي‌پردازد و به تاثير زمان بر آثار هنرمند اشاره مي‌كند و ناديده گرفتن اين اثر و مربوط كردن هر تغييري به «تغيير سبك» را جهل منتقد و خواننده مي‌داند. 
تسوتايوا مي‌گويد: «از ميان منتقدان غيرحرفه‌اي، دو گروه برايم مهم است... همه شاعران بزرگ و همه انسان‌هاي بزرگ». در ادامه جستار او از «من» به عنوان مجوزي براي انتقاد از سمت هر خواننده‌اي ياد مي‌كند و اشاره مي‌كند مادامي كه كسي بگويد من منظور شاعر را نفهميدم يا من اين شعر را دوست نداشتم يا من فلان چيز را ايراد مي‌دانم، مشكلي نيست. اين انتقادات حق هر خواننده و منتقدي است به يك شرط: «از محدوده شخصي فراتر نرود.» هر چند بعدتر همين «نفهميدن» را دست كشيدن از حق و شانه خالي كردن از تعهد مي‌داند: من سعي نمي‌كنم بفهمم. 
تسوتايوا منتقد حرفه‌اي را به سه دسته تقسيم مي‌كند: منتقد همساز (تصديق‌گر) كه منتقدي از نوع «عطف به ماسبق» است، منتقد تفنني و منتقد اطلاع‌رساني كه هر دو نمودِ زمانه معاصرند. از نظر او، منتقد تفنني «عين كفِ روي معجونِ درهم‌جوشِ يك پاتيل بزرگ (عامه مردم) است» و «منتقد اطلاع‌رسان اثر را با ديد فرمال بررسي مي‌كند، از انديشيدن به «چه» طفره مي‌رود و فقط «چگونه» را مي‌بيند.»
او منتقد را آخرين حلقه زنجير تعبير رويا مي‌داند، پيامبربانويي كنار گهواره.

«شاعر مضمون، شاعر ناگهان»
موج زمان و موج الهام
در جستار پيشين، تسوتايوا منتقد حرفه‌اي و غيرحرفه‌اي را دسته‌بندي مي‌كند و در اين جستار كه از زبان صربي به انگليسي ترجمه شده به دسته‌بندي شاعران مي‌پردازد: شاعران حماسي كه «سير تاريخي» دارند و شاعران غنايي كه بارها و بارها در «دريا»يي يگانه غور مي‌كنند.
تسوتايوا در سراسر اين كتاب به تعريف «شاعر» پرداخته اما اينجا بيش از ديگر جستارها بر معناي شاعر و كاري كه مي‌كند تمركز كرده. او معتقد است همه شاعران همسان و ناهمسانند: «همسان‌اند، چون همگي بلااستثنا روياهايي دارند. ناهمسان‌اند، چون روياهاشان با هم متفاوت‌اند.»
او مي‌گويد شاعراني كه «سير تاريخي» دارند، شاعران اراده‌اند؛ اراده قدرت انتخاب و شعر غنايي را محصول شاعراني مي‌داند كه چيزي ندارند تا به آن تكيه كنند: «نه استخوان‌بندي مضمون را دارد و نه الزام روزي چند ساعت پشت ميز تحرير نشستن را. وقتي موج درياي الهام پا پس بكشد، شاعر غنايي حتي ماده خامي ندارد كه با آن كلنجار برود.» 
نويسنده تلاش مي‌كند الكساندر بلوك را تنها استثناي موجود معرفي كند كه به هر دو دسته تعلق دارد اما در انتها عامدانه در اين تلاش شكست مي‌خورد تا بگويد جاي شاعري كه در هر دو دسته جاي گيرد خالي است. و اين همان سبك متضادسازي تسوتايوا در نثر و انتقال مفهوم است. 
«هنر در پرتوي ضمير انساني»
آن ذره سخت‌جان در برزخ
اين جستار در همان سالي نوشته شده كه جستار 
پر سر و صداي «شاعر و زمانه» منتشر شد. تسوتايوا در اين جستار درباره هنر و اغواگري و فريبندگي‌اش صحبت مي‌كند و مي‌گويد برخلاف آنچه مردم تصور مي‌كنند، هنر «مقدس» نيست، بلكه قدرت و افسون است. 
آنجلا ليوينسگتون درباره اين جستار مي‌گويد: «تسوتايوا حقانيت مطلق وجدان و اخلاق را مي‌پذيرد و كشيش و پزشك را، گوگول نويسنده را كه نوشته‌هايش را از بيم مضر و مخرب بودن‌شان سوزاند، تولستوي كه مي‌خواست بهترين آثار هنري و ادبي جهان را به سبب بي‌بهرگي‌شان از درس‌هاي اخلاقي نابود كند و اشعار «عاري از هنر» عوام بي‌نام و نشان را كه رد و نشاني از خير و نيكي در خود دارند، مي‌ستايد و محترم مي‌شمارد و با اين حال، با «علم كامل» به غيراخلاقي و خطرناك بودن هنر، بي‌پرده مي‌گويد كه زندگي در قلمروي هنر را انتخاب مي‌كند؛ انتخاب همزمان دوزخ و بهشت.» تسوتايوا ابتدا سراغ پوشكين مي‌رود و از تجلي جوهره هستي حرف مي‌زند، از نبوغ كه عالي‌ترين مرتبه ميزباني تجلي است و مي‌گويد: «نبوغ: اينكه بگذاري ويران شوي تا فقط ذره‌اي از تو باقي بماند، و بعد، از دل دوام آن ذره (از دل جان سختي آن ذره) جهاني نو پديد آيد، چراكه تمام فرصت بشر براي نبوغ در همين، همين، همين آخرين ذره باقي مانده نهفته است. اگر اين آخرين ذره جان سخت نباش، نابغه‌اي هم نيست؛ تنها انساني درهم شكسته هست... كه در هيچ چهار ديواري‌اي آرام و قرار ندارد، نه در تيمارستان، نه در بسامان‌ترين خانه‌ها.» اين پاراگراف شايد چكيده هنر در پرتوي ضمير انساني باشد، ضمير انساني: همان آخرين ذره جان‌سخت و هنر: همان آخرين ذره مقاومت در برابر ذات طبيعت.
تسوتايوا در توضيح غيراخلاقي / اخلاقي و خطرناك/غيرخطرناك بودن هنر به اثر گوته (رنج‌هاي ورتر جوان) اشاره مي‌كند و واكنش خوانندگانش و به اين بهانه بحث مسووليت هنرمند درقبال جامعه را پيش مي‌كشد و مي‌گويد: «قانون هنر درست برعكس قانون اخلاق است. هنرمند فقط در دو حالت گناهكار است: در صورت امتناع و شانه خالي كردن از خلق اثر هنري... و در صورت خلق اثر عاري از هنر.»
او در ادامه اين جستار درباره شاعر شعرنويس، شاعر بزرگ و شاعر آزاده حرف مي‌زند و مي‌گويد: «هنر برزخي است كه هيچ‌كس نمي‌خواهد تركش كند و به بهشت برود.»
تسوتايوا در پايان اين جستار مي‌گويد: «به استثناي انواع و اقسام انگل‌ها، همه موجودات ديگر از ما شاعران مهم‌ترند... در كمال سحت و سلامت عقل و به اختيار و اراده خود مي‌گويم كه شاعري را با هيچ حرفه ديگري مبادله نمي‌كنم... اگر روز داروي پيشگاهي به نام پيشگاه كلمه هم در كار باشد، گناهم آمرزيده مي‌شود.»


     تسوتايوا با نقب زدن به خاطرات زادگاهش از آجوداني ياد مي‌كند كه به او مي‌گويد: «كتابت را خوانده‌ام. پر از خيابان است و عشق. بايد زندگي ما را بنويسي. ما سربازها و رعيت‌ها.» تسوتايوا پاسخ مي‌دهد: «من نه سربازم و نه رعيت. درباره آنچه مي‌شناسم مي‌نويسم.» سپس با ظرافت به نسبت شاعر و جامعه مي‌پردازد و مي‌گويد: «اما حرف من ابلهانه بود. نكراسف شاعر هم رعيت نبود اما ترانه «پيله‌ورها»ي او هنوز بر سر زبان‌هاست.» 

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون