غبار راه
نازنينم رنجش از ديوانگيهايم خطاست عشق را همواره با ديوانگي پيوندهاست
شايد اينها امتحان ماست با دستور عشق ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند ميگويي كه از من شكوهها داري به دل؟ لب كه بگشايم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را اي يار با معيار بيدردي مسنج علت عاشق، طبيب من! ز علتها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب خاك پاي دوست در چشمان عاشق توتياست
حسين منزوي