اون پرنده تو بودي!
اميد مافي
همه چراغها خاموش شدند و او در خستهخانهاي دور از اين شهرِ پست، پلكهايش را با خيال ناراحت روي هم گذاشت و تمام... حالا ديگر روي كيك زندگي مردي كه از جفاي روزگار ملول بود، نه شمعي روشن است و نه حتي اي بيكلاهي ناي رقصيدن دارد. همو كه روزگاري با پروازهايش، بال عتيقههاي پرادعا را زخمي ميكرد، حالا با پاهاي مفلوج در گورِ يخ زده خفته و براي سايههاي سمج، قصيده تفنگداري با سينه شرحه شرحه را ميسرايد و زير جامه اتو كشيدهاش، به سيگار اشنو، كبريت ميكشد.
كريم باوي آنقدر غلام حلقه به دوش خاطراتش شده بود كه اين اواخر وقتي از عشق باستاني خود حرف ميزد، دوستت دارم به دروغ تازهاي بدل ميشد كه جز خودش به خورد هيچ تنابندهاي نميرفت. پسر آبادان كه همين هزارسال پيش، با هفده هزار تومان ناقابل، يك فصل تمام براي قرمزها گل زد و آزادي را منفجر كرد، هيچ شباهتي به ستارههاي امروز نداشت و ادا و اطوارهايش سوهان بر اعصاب ملت نميكشيد. انبار باروتِ سلطان در اردوگاه سرخ و عصاي دست پرويز خان در اردوگاه تيم ملي، حالا فارغ از رنج و تعبي ديرينه، زير لحد به سالهاي هاشورخورده فكر ميكند و به تقدير محتومي كه فرصت تولد دوباره را از او گرفت لعنت ميفرستد. او در سالهاي واپسين عمر آنقدر از يادها گريخته بود كه براي ترسيم گلهايش بايد به آسمان و زمين قسم ميخورد تا جماعتي كه حافظه تاريخي پررنگي نداشتند جيك جيك پرنده مهاجر و از ياد رفته را كمي باور كنند.
سياهتر از اين تصوير يافت نميشد! كريم باوي سوار بر تاكسي لكنته در خيابانهاي آلزايمر گرفته، به تماشاي فرصتطلباني مينشست كه به يمن قراردادهاي بودار، سوار بر مازراتيهاي خود در فرمانيه و آجودانيه تيكآف ميكشيدند. اينگونه شد كه در روزگار قحطي مردهشور، اين مرده عزيز با نفسي كه به سختي بالا ميآمد، در وقت مقرر خود را به اداره اموات سپرد و به بهانه سرطان رو به قبله دراز كشيد و لام تا كام حرف نزد. اصلا انگار نه انگار كه روزي روزگاري چنين شاهينِ تيزپروازي، خواب قفسهاي توري را آكنده از كابوسهاي مچاله ميكرد. حالا تو بلند بگو لااله الاالله. به عزت و شرف لااله الاالله...
خيال كلاغها راحت. تا اطلاع ثانوي ديگر هيچ پرنده و گزندهاي هواي بالگشايي در آسمانِ اين شهر به سرش نخواهد زد!