• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5393 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۱۴ دي

روايت‌هايي از دوران سلطنت محمدشاه (3)، قتل قائم‌مقام

مرتضي ميرحسيني

اما نمي‌شود از محمدشاه قاجار و دوران سلطنت او نوشت و به ماجراي عزل و قتل ميرزا ابوالقاسم قائم‌مقام اشاره‌اي نكرد. مي‌دانيم كه شاه متاثر از اطرافيانش -كه همگي از وزير بزرگ متنفر بودند- به قائم‌مقام بي‌اعتماد و بدگمان شد و حتي ترسيد كه شايد او قصد تصاحب تاج و تخت را داشته باشد. خود قائم‌مقام نيز كوششي براي رفع بدگماني‌هاي شاه نمي‌كرد و شايد باورش نمي‌شد كه اساسا امكان شكل‌گيري چنين ذهنيتي در فكر محمدشاه وجود دارد، چراكه محمدشاه، تاج و تختش را به قائم‌مقام مديون بود، اما سرانجام محمدشاه تصميم به مواجهه با ترديدهايش گرفت. به جمعي از خادمانش دستور داد كه قائم‌مقام را سر به نيست كنند. شبي از شب‌هاي تابستان 1214 خورشيدي يكي از پيشخدمت‌هاي دربار به خانه قائم‌مقام رفت و گفت كه شاه با شما كار مهمي دارد و لازم است هرچه زودتر خودتان را به دربار برسانيد. قائم‌مقام تعجب كرد، اما در اجراي دستور شاه سوار اسب شد و به راه افتاد. پيشكارش، كربلايي قربان (پدر ميرزا تقي‌خان اميركبير بعدي) افسار اسب را گرفت و با نگراني گفت: «آقا، قربانت بروم. كجا مي‌روي؟» قائم‌مقام به ملايمت پاسخ داد: «ها پيرمرد! باز چه خبر شده؟» و كربلايي قربان گفت: «خواب بدي ديدم. خواب ديدم كه براي شما اتفاق بدي مي‌افتد.» قائم‌مقام لبخندي زد و گفت: «نگران نباش پيرمرد! زود برمي‌گردم.» اين را گفت و رفت. در باغ سلطنتي (باغ نگارستان)، جلوي او را گرفتند. پرسيد: «شاه كجا تشريف دارند؟» و نگهبانان او را به عمارت سردر بردند. محمدشاه آنجا نبود. وزير كمي نگران شد، گفت: «شاه كه اينجا تشريف ندارند!» و پاسخ شنيد: «تشريف خواهند آورد.» نگران بود، اما مطمئن بود در صحبت با شاه، همه توطئه‌ها را خنثي مي‌كند. اما محمدشاه نيامد. قرار هم نبود كه بيايد. قائم‌مقام مدتي به انتظار نشست و بعد گفت: «اگر شاه تشريف نمي‌آورند، من بروم.» يكي از نگهبانان گفت: «شاه فرموده‌اند چون كار لازمي با شما دارند، از اينجا خارج نشويد تا شما را به حضور بطلبند.» وزير بزرگ كه كاري از دستش برنمي‌آمد، همانجا باز به انتظار ماند. بعد نماز مغرب و عشا را خواند. سپس به شوخي از نگهبانان پرسيد: «من اينجا محبوس هستم؟» پاسخ شنيد: «شايد.» مي‌گويند چون قلم و كاغذهايش را -كه هميشه و همه‌جا با خود داشت- از او گرفته بودند، با ناخن، گوشه‌اي از ديوار نوشت: روزگارست آنكه گه عزت دهد گه خوار دارد/ چرخ بازيگر از اين بازيچه‌ها بسيار دارد
 چند روزي او را همانجا نگه داشتند و بعد به بهانه رفتن به حضور شاه، به دهليز حوضخانه بردند و خفه‌اش كردند. از متولي حرم عبدالعظيم نقل شده است كه «اذان صبح بود. درب صحن مطهر را زدند. از خدام هنوز كسي حاضر نبود. من خودم رفته در را گشودم، ديدم چند نفر از غلامان كشيك‌خانه نعشي را وارد كرده و گفتند شاه فرموده‌اند اين نعش را دفن كنيم. پرسيدم جنازه كيست؟ گفتند قائم‌مقام. خواستم غسل داده و كفنش كنم، راضي نشدند و گفتند مجال نيست. البته چنين دستور داشتند، چون اشخاصي كه او را كشتند نمي‌خواستند معلوم شود بدنش به چه صورت زير خاك مي‌رود.» اين قتل هم در تاريخ كشور ما و هم در دوره نه چندان طولاني سلطنت محمدشاه، همچون لكه ننگي كه پاك‌شدني نيست باقي ماند و به تقويت اين خرافه منجر شد كه ايران جاي مردان لايق نيست. مستوفي مي‌گفت: «از محمدشاه پادشاه خداترس حق‌شناس اين رفتار خيلي بعيد به نظر مي‌آيد.» اما واقعيت اين بود كه محمدشاه، با همه ويژگي‌هاي مثبتي كه احتمالا داشت، به تقسيم قدرت با وزير بزرگ تن نمي‌داد و تهديد تاج و تختش را تحمل نمي‌كرد. البته قائم‌مقام به تصاحب سلطنت فكر نمي‌كرد، اما بدخواهانش اين باور نادرست را در ذهن شاه تلقين كردند كه براي تامين تاج و تخت چاره‌اي جز حذف وزير بزرگ ندارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون