• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5393 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۱۴ دي

براي ياقوت كه غرق شدن را فهميد!

اميد مافي

ياقوت در سرماي عاشق‌كش پايتخت مرد از بس كه جان نداشت. ياقوت سي سال آزگار با لباس و كفش و كيف و جوراب قرمز در ميدان فردوسي انتظار كشيد تا شايد معشوق گمشده‌اش را ببيند. ياقوت در تمام آن سال‌ها جيكش درنيامد و گله يار را نزد خالق شاهنامه هم نبرد. معشوق اما جفا كرد و هرگز نيامد تا بانوي سرخ‌پوش با خواندن هزارباره كارت‌پستال‌هاي نم كشيده، خودش را مشغول كند. تا بوي كم‌رنگِ عطر ياقوت پس از گم شدنش همچنان بر جامه فردوسي پاكزاد بماند. تا زني كه همه عمرش را در گذشته‌هاي شبق زندگي كرد انتظار را به بزرگ‌ترين كشفِ زندگي‌اش بدل كند.  به گمانم انتظار، آخرين حرف آدمي است كه بي‌اعتنا به ساعت‌ها، روزها، شعرها، پياده‌روها و خلوتگاه‌ها دل مي‌بازد و با مرور سطرهاي آخرين نامه، بر زخم‌هايش مرهم مي‌گذارد و به فنجان چاي سرد شده لب نمي‌زند تا شايد خواب گلبهي گمشده‌اش را ببيند و در چشمانش غرقه شود. آن وقت حتما لغات عاشقانه را رج خواهد زد و به اين فكر مي‌كند كه گهگاهي دو خط شعري روي زبان يار گوياي همه‌ چيز است و خود ناچيز... راستي راستي گاهي فقط با يك بدرود آغشته به عشق، مي‌توان قرن‌ها دوام آورد و در دالان خاموش انتظار نپوسيد و دل به قضا و قدر نسپرد.  ياقوتِ شهرِ نسيان زده حالا زير خروارها خاك منتظر گمشده‌اي است كه از ميدان فردوسي مستقيم برود قبرستان و لختي خلوت كند با بانوي وفاداري كه چيزي به نام قلب شكسته را در گوشه‌اي از شهر درندشت جا گذاشت و انتظار را با گرفتن دستان مردي مجهول‌الهويه در خيال معنا كرد و هرگز نخواست حال بيد مجنوني را پيدا كند كه مفهوم فصل‌ها را نفهميده است.  پس سلام به چشم انتظاري، وقتي بوي عطري آشنا كيفورت مي‌كند. سلام به آفتاب كه درست در وقت قرار، پهناي صورتت را مي‌پوشاند و اشكي را به خاطره‌اي دور الصاق مي‌كند. سلام به ياقوت كه در عصري زمستاني به ظاهر دفنش كردند اما تمام نكرد. نشان به آن نشان كه لباس‌هاي سرخ اتوكشيده‌اش هنوز به جارختي زمان آويزان است و كفش‌هاي سرخش انتظار زني را مي‌كشند كه كم نياورد و چمدانش را به مقصدي نامعلوم نبست. همو كه حالا مدت‌هاست اسير موريانه‌ها شده اما استخوان‌هايش تا هميشه شماره تلفن يار را يدك مي‌كشند. خدا را چه ديديد. شايد يك روزي، يك جايي، يك آدميزادي بالاخره گوشي را بردارد و از آن سوي سيم با صداي بلند بگويد: هي بانو، قرارِ نيمروز يادت نرود!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون