• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5406 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۹ دي

نوچه نوچه شدن

ابراهيم عمران

دم دماي اذان ظهر بود. موتور تقريبا اسقاطي را كنار جدول پارك كرد. پولي هم به پارك‌بان تقلبي داد و گفت: «مي‌دونم كه با يك بيجك الكي، براي خودش كار درست كرده؛ ولي نوش جونت، ما كه بخيل نيستيم. اين دو هزار تومني كه ميگيري؛ ضرب صدها موتوري كن كه هر روز اينجا پارك ميكنن! ولي فقط سر جدت پاسخگو باش اگه مشكلي براي موتورها پيش بياد. يا اينو هم نمي‌خواهيم؛ برو يه دست لباس براي خودت بخر؛ زمستون و تابستون با همين شلوار و پيراهن هستي». خيلي با اكبر پاسبان تقلبي شوخي مي‌كرد. صداي اذان كه بلند مي‌شد؛ وضو مي‌گرفت و ميرفت مسجد. گهگاهي هم مكبر مي‌شد. آوازي خوش داشت. سعي مي‌كرد به سبك موذن‌زاده اذان بگه. بچه منصفي بود. كرايه‌ها را هم با رضايت مي‌گرفت. همه ميگفتن حسين براشون بار ببره. خيلي هم شيك و‌ تر تميز بود. به شوخي بهش ميگفتن موتوري هفت تير به بالا. آخه راسته كار بيشتر موتوري‌ها فلاح و شهرك ولي عصر و يافت آباد بود. حسين اما مشتري‌هاي خاص داشت. توليدي‌هاي مانتو و پوشاك. اميراكرم و جمهوري و هفت‌تير. روزگارش بد نبود. تونسته بود يه خونه بخره نازي‌آباد. نقلي و زير ده سال. يه مغازه هم ارث پدري داشتند سلسبيل. خرازي كرده بودنش. خواهرزاده‌اش ميچرخوند. گهگاهي از دستش شكار بود. مي‌گفت مي‌ترسه با خلاف كاراي اونجا دمخور بشه. حسين با اينكه بدنسازي ميرفت و ورزش مي‌كرد؛ ولي هيچ‌وقت كسي شاخ و شونه كشيدني از او نمي‌ديد. تا اينكه يه روزي اومد و از چند تا از خيريه‌هاي بازار وام خواست. از دو تومن يا پنج تومن بهش قول داده بودند. اينقدري اعتبار داشت. فقط دسته چك نداشت. به هر كي گفت سريع يه برگ ضمانت براش پشت چك امضا كردن. وامش زود جور شد. البته اونقدري نبود كه مشكلشون رو حل كنه. سر حرف باز شد. رفيع خواهرزاده‌اش كارشو كرده بود. آهي كشيد. گفت برم مسجد و بيام. زود برگشت. گفت نتونستم نماز بخونم. حواسم سر جاش نيست. رفيع گويا با يكي دعواش شده بود. يارو از نوچه‌هاي گنده‌لات اونجا بود. سر هيز نگاه كردن به يكي مثلا. چند باري به داييش گفته بود چشش اون دختره رو گرفته. حسين منصرفش كرد. گفت وصله ما نيستن. رفيع اما ول‌كن نبود. تا آخر وقت دم مغازه بود. بيشتر از همه كاسب‌ها چراغ مغازه‌اش روشن بود كه دختره بياد بيرون. دختره هم كمي وزه بود به قول حسين. ديد كه پسره خاطرخواه شده؛ بيشتر خودشو نشون ميداد. از طرفي اون نوچه هم گوشه چشمي بهش داشت. شبي كه رفت تو مغازه رفيع؛ نوچه هم رفت. دختره در رفت. بگو و مگو بالا گرفت. مغازه‌هاي اطراف هم بسته بودن. رفيع چند وقتي بود چاقوي ضامن‌دار تو دخلش داشت. تا نوچه به خودش بياد؛ كارديش كرد. لاتيشو پر كرد به قول خودش. از ترس در رفت. فرداش كه خبر پيچيد تو محل؛ رفيع نبود. نوچه نمرده بود. ولي پيغام داد رفيع ديگه پيداش نشه؛ تازه ديه هم بايد بده. اهل شكايت و دادگاه نبود. خبر كه به حسين رسيد سريع دست به كار شد. از وقتي خواهرش بيوه شد؛ يه جورايي سرپرستي رفيع با اون بود. ميدونست رفيع كجا جيم شده. رفت سراغش. رفيع بدجوري ترسيده بود. ميدونست نوچه حرف الكي نميزنه. كسب و كارشو از دست داده بود. به دختره هم نميتونست برسه ديگه. حسين آرومش كرد. گفت پولو جور ميكنه. فقط نبايد اون اطراف آفتابي شه. رفيع كمي قوه گرفت. حسين موتورشو فروخت. با اينكه رو فرم نبود ولي خوب ردش كرد. بيشتر پول جور شد. رسوند به نوچه و اونم قبول كرد. شب رفت خونه. زنش ديد كمي بي‌حال است. گفت رفتم باشگاه خسته‌ام. شام سبكي خورد. عادت داشت قبل خواب كمي راه بره. اون شب راه نرفت. صداي پيامك تلفنش بلند شد. تا پيام رو ديد؛ دگرگون شد. دختره بود. بهش پيام داد: «خواهرزاده‌اش بچه‌تر از اونيه كه بخواد باهاش دوست شه». همه اينا براي تيغ زدنش بود. نوشت: «اينا رو براي اين داره بهش ميگه كه رفيع بهش گفته بود؛ حسين سهم ما رو بالا كشيده و مغازه رو نميذاره بفروشيم. چون دورا دور ميشناختمت؛ گفتم بهت بگم. حواست به خواهر‌زاده پخمه‌ات باشه». حسين خوابيد. صبح تو بازار پيچيد سكته كرده. از اون روز حسين ديگه، حسين سابق نشد. كلي بدهي و قرض داشت. تازه خبر رسيد كه رفيع شده نوچه آن نوچه. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون