نقش نان بربري و سنگك در ازدواج
اسدالله امرايي
«به مادرم بگوييد، ديگر پسر ندارد» نوشته مجتبا نريمان، مجموعهاي از ۲۳ داستانِ كوتاهِ با مضامين اجتماعي-سياسي و طنز است كه با توجه به موضوعِ قصه، به يكي از شخصيتهاي سياسي و ادبي ايران تقديم شده است. اين مجموعه داستان به تازگي در انتشارات نريمان منتشر شده. تعدادي از اين داستانها پيشتر در فصلنامه نوشتا، ماهنامه همشهري داستان، ماهنامه برگِ هنر، ماهنامه سياهمشق و هفتهنامه كرگدن به چاپ رسيده است. ترجمه انگليسي نخستين داستانِ مجموعه به قلم سهراب دريابندري ضميمه كتاب است. داستانهاي اين مجموعه زيرنظر صفدر تقيزاده ويرايش شده و در مقدمه به نقش تقيزاده و ديگر شخصيتها در شكلگيري اين كتاب اشاره شده است. داستانها بهرغم تفاوت موضوعي در برخي جهات، وجوه مشتركي با هم دارند. داستانهاي اين مجموعه برگرفته از وقايع و اتفاقات واقعي است؛ اتفاقهايي ساده و گذرا كه وقتي به داستان بدل ميشود برجستهتر به چشم ميآيد.
نريمان در خلق اين اثر از زادگاهش بسيار تاثيرپذيرفته و اين را ميتوان در بسياري از داستانهاي اين مجموعه به خوبي مشاهده كرد. استفاده از تكيهكلامهاي محلي و زبان محاوره جنوبي در برخي از ديالوگها كاملا مشهود و آگاهانه است. نريمان قرار بر آن ندارد كه ايدئولوژي خاصي را به مخاطبان خود تحميل كند بلكه شرح روايت داستانها با تعليقات بهجا و تبحر نويسنده بر استفاده از عناصر داستاني اثر را به كاري تاثيرگذار و انديشهمدار تبديل كرده است .
در بخشي از اين كتاب با عنوان «به مادرم بگوييد، ديگر پسر ندارد؛ به صفدر تقيزاده» آمده است: «سارا جيغ ميكشد و از بين جمعيت ميخواهد خودش را به جنازهام برساند كه مادرش او را بغل ميكند و چند نفري او را ميگيرند. مادرم خودش را چنگ ميزند و از حال ميرود. پدرم دستش را ميگذارد روي قلبش، ريز گريه ميكند و ميآيد بالاي سر جنازهام. اشكهايش يكي يكي روي صورتم ميافتند. خم ميشود و چشمهايم را ميبوسد. قطرههاي اشك پدرم يكي يكي توي صورت جنازهام ميافتد. همه دارند برايم گريه ميكنند. از گريه جمعيت گريهام ميگيرد و شروع ميكنم براي خودم گريه كردن.
از همان كودكي گريه ديگران به گريهام ميانداخت. از اينكه همه دارند برايم گريه ميكنند يك حس رضايت بهم دست ميدهد و انگار از خودم راضي ميشوم.»
نوشته پشت جلد كتاب در متن داستانهاي كتاب وجود ندارد اما بيارتباط به داستانها نيست: باباي من نان سنگك ميخريد و باباي سارا نان بربري. اختلاف ايدئولوژي داشتند. همين شد كه نشد آنچه بايد ميشد و سارا را به من نداد.