• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5418 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۳ بهمن

آخرين مبارز آن ‌سوي رودخانه

درباره امير رفيعي، مردي است كه بعد از 35 روز مقاومت خرمشهر قبول كرد بماند تا بقيه بروند و هيچ‌ نشانه‌اي از او باقي نماند

مهرداداحمدي شيخاني

اين هفته رفيقي را از دست دادم كه يكي از مهم‌ترين دلايل گشودن اين ستون، نوشتن براي او، پيش از سفر جاودانه‌اش بود، «مسعود سپهر». اما دريغ كه نوشتن از او، پيش از سفرش ميسر نشد و رفت. 
دو دل بودم كه امروز از او بنويسم يا به قراري كه با خود گذاشته بودم پايبند بمانم و از آنجا كه اين قرار برايم بسيار مهم است، رفيقانه امروزم را به «امير رفيعي» اختصاص مي‌دهم و به گمانم، هر آنكه اين مطلب را بخواند، اذعان خواهد كرد كه حق همين است.
رفيقم، امير رفيعي وقتي مسافر شد، فقط 19 سال داشت. جواني 19 ساله كه معتقدم همه ايران به او مديون است. حالا كه اين متن را مي‌نويسم، اصلا باور نمي‌كنم كه وقتي امير رفت، هنوز 20 سالش هم نشده بود و با خاطره‌اي كه از آخرين باري كه ديدمش در ذهن دارم، بيشتر به مردي 40 ساله مي‌مانست، بسيار باتجربه و با اراده. برادرش «كريم رفيعي»، پيش از انقلاب و زير شكنجه به شهادت رسيده بود. امير هم مسافري چون برادر بود اما نه گوري و نه نشانه‌اي از او باقي نيست، عجيب اينكه كمتر كسي مي‌داند كه او چه كار بزرگي براي اين سرزمين انجام داده. كاري سترگ كه بيشتر شبيه يك داستان است تا واقعيت. وقتي پس از 35 روز مقاومت خرمشهر توسط عده‌اي قليل در مقابل ارتش عراق، آناني كه در خوش‌بينانه‌ترين شمارشي كه به كمك يكي از دوستاني كه او هم ديگر در بين ما نيست انجام داديم، به 1800 نفر نمي‌رسيد و در واقع نيمي از اين تعداد هم نبود، ديگر رمقي براي آنها كه هنوز جاني داشتند نمانده بود و با گذشت بيش از يك ماه، خبري هم از كمك نبود، قرار شد آخرين نفرات باقي‌مانده از پل خرمشهر رد شده و به منطقه «كوت‌شيخ» كه در جزيره آبادان قرار دارد و بخش كوچكي از خرمشهر است عقب بنشينند. مشكل اما اين بود كه با عقب‌نشيني اين آخرين بازماندگان مقاومت، قطعا نيروهاي عراقي از پل مي‌گذشتند و باتوجه به فرسوده شدن نيروها، تسخير و سقوط آبادان قطعي بود. چاره فقط اين بود كه كمي فرصت خريده شود تا در آن سوي پل و در كوت‌شيخ، سنگرهايي براي مقاومت ايجاد شود، اما چگونه مي‌شد اين فرصت را به دست آورد؟ اينجا بود كه امير داوطلب شد تا در دهانه پل و در آن سوي رود بماند و مقاومت كند و تا جايي كه رمق دارد در مقابل نيروهاي عراقي بايستد، تا آخرين نفرات از پل بگذرند. هر كس هر مقدار مهمات داشت به امير داد و از پل گذشت و امير، تنها در آن سوي رود باقي ماند.
صداي تيراندازي او تا ساعاتي چند شنيده مي‌شد و بعد ديگر صدايي نبود. حالا و پس از 42 سال، نه از او جنازه‌اي به دست آمد، نه قبري، نه هيچ بناي يادبودي، نه يادي، نه پل و اتوبان و خياباني و نه هيچ چيزي كه يادمان بياورد كه يك نفر با ماندنش رفت تا ديگران با رفتن‌شان زنده بمانند تا اگر خرمشهر سقوط كرد، آبادان سقوط نكند. امير فقط 19 سال داشت ولي اراده‌اش فراتر از جواني با اين سن بود. آخرين باري كه امير را ديدم، سه روز قبل از سقوط خرمشهر بود. مجروح بود و در بيمارستان طالقاني آبادان بستري. با مادرم در بيمارستان طالقاني جست‌وجو مي‌كرديم بلكه كسي را بيابيم كه از آخرين ساعات زندگي برادرم و طريقه شهادتش به ما اطلاعي بدهد. امير را اتفاقي در يكي از اتاق‌هاي بيمارستان ديديم. به ما گفت كه پيكر برادرم را او به آبادان منتقل كرده. به رسم همه روزهاي مقاومت كه سر به سر هم مي‌گذاشتيم و شوخي مي‌كرديم، همان مدت كوتاه هم به خنده گذشت. همان ديروزش بود كه در غروبي دلگير، به اتفاق مادرم، تن خونين و بي‌كفن برادرم را دفن كرده بوديم. اما رفتن‌ها و مسافر شدن‌ها در آن روزها همين‌طور بود. خيلي عادي. فردايش وقتي به بيمارستان طالقاني برگشتم تا به اتفاق امير به خرمشهر برگرديم، باخبر شدم كه شب قبل با همان تن مجروح از بيمارستان بيرون زده. اين‌طور شد كه امير مسافر شد. بي‌هيچ جنازه‌اي، بي‌هيچ گوري، بي‌هيچ بناي يادبودي يا مجسمه و سرديسي. هيچ پُلي به نام او نيست و نه هيچ اتوبان يا خيابان يا حتي كوچه‌اي. او كه يك‌تنه در دهانه پل ماند تا آخرين بازماندگان مقاومت بتوانند به آن سوي رود بروند و ارتش عراق از پل عبور نكند و اين روزها با خود مي‌گويم چه خوب كه هيچ چيزي را به نام او نكردند تا لااقل امير براي مردم بماند و مصادره‌كنندگان حرفه‌اي، تصاحبش نكنند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون