روحاني رماننويس و وبلاگ نويس سابق
اسدالله امرايي
رمان گذر خان نوشته سيدمحمدعلي ابطحي در نشر هيلا ققنوس منتشر شده. شايد در ادبيات قديم و ادبيات معاصر ايران داستانهاي زيادي درباره شخصيتهاي ديني و مذهبي و زندگي خصوصيشان نوشته شده باشد، اما بعد از انقلاب اسلامي كمتر اين اتفاق افتاده. گذرِ خان براي اولينبار به درون حوزه علميه قم و نيز محافل و جلسات روحانيون سرك ميكشد. رمان داستان پسري را روايت ميكند كه پدر روضهخوان نابينايي دارد و به ناچار همه جا او را همراهي كند، از روضههاي زنانه و مردانه گرفته تا مجالس و محافل مراجع تقليد. گذرِ خان نام محلهاي نام آشنا در قم است كه بسياري از اتفاقات اين داستان در آنجا به وقوع ميپيوندد: ممدسن نچنچي كرد و زيرلب گفت: «خدا به داد ما طلبهها برسه...» «الغرض، امشب در جلسه تفسير دعوا خيلي بالا گرفت. از اون شبايي بود كه تو دوست داشتي. جات واقعا خالي بود.» ممدسن استكان خالي چاي را از دست پدرش گرفت. متكاها را روي تشك به ديوار تكيه داد و مرتب كرد. دست پدر را گرفت و آرام روي تشك هميشگي گذاشت تا تكيه دهد به ديوار.
بعد دستش را گذاشت روي دست پدرش و ريشهاي او را بوسيد و گفت: «واقعا؟ سر چي دعوا شد؟»، «سر شهيد جاويد. ميدوني چند ساله حوزه درگير اين كتابه.» «پس اين بود ماجرا. جدل سر يه كتابه. آخه امروز اتفاقي شنيدم بچههاي يكي از حجرهها سر همين كتاب داشتن به هم ميپريدن.» «ببين بابا، خودِ دستگاه اين اختلافات رو درست ميكنه، اون وقت دعواش رو ما ميكنيم.» ايوان و آنيما از آشپرخانه برگشتند پيش پدر و پسر. آنيما داشت سر انگشتهايش را ليس ميزد. لابد نوچي يا چربي چيزي بود كه دوتا خواهر توي آشپرخانه خورده بودند. ايوان هم يك ليوان آب دستش بود و جرعهجرعه ميخورد. از همان وسط هال كوچك خانه داد زد: «واااي. شما هم كه همهچي رو بندازين تقصير دستگاه. هي دستگاهدستگاه.» شيخ ابراهيم صدايش را صاف كرد و تا خواست جواب زنش را بدهد ممدسن دستش را به پاي پدر فشار داد كه چيزي نگويد. به جايش از پدر پرسيد: «حالا واقعا اين قضيه شهيد جاويد چيه كه همه دارن راجع بهش حرف ميزنن؟» بازارچه گذر خان و مدرسهاي كه كنار اين بازارچه قرار دارد، مدرسه خان است كه در واقع تمام ماجراهاي داستان در اين مدرسه اتفاق افتاده است. شخصيت اصلي كتاب جواني است به نام محمدحسن كه ممدسن صدايش ميزنند. ممدسن كه عصاي دست پدر نيز هست شاهد ماجراها و بحرانها و شيطنتهايي است كه در زندگي پيش آمده. «آن شب در رختخواب پشت به همحجرهها كرده بود و توي فهرست توضيحالمسائل به دنبال عقد معاطات ميگشت. يادش آمد شبي با پدرش بعد از روضه شب نهم ربيعالاول، در بيروني يكي از فضلا، بزرگترها هي يادآوري ميكردند كه اين شبها رُفعالقلم است و حرفهاي ناجور ميزدند. تازه علايم بلوغ شرعي را خوانده بود. هي به خودش نگاه ميكرد تا ببيند موي درشت درآورده يا نه... وقتي درباره اين چيزها حرف ميزدند، با ابرو اشارهاي به ممدسن ميكردند كه يعني جلو بچه از اين حرفها نزنيد. او هم وانمود كرد كه حواسش به اين حرفها نيست.»