• ۱۴۰۳ جمعه ۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5450 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۲۷ اسفند

سال خوبي داشته باشيد، خداحافظ

محمد خيرآبادي

درِ آسانسور در حال بسته‌شدن است كه يكي دكمه‌اش را از بيرون فشار مي‌دهد. در مجددا باز مي‌شود. خانمي جوان مي‌آيد داخل و مي‌گويد «سلام». من هم مي‌گويم «سلام» و با كيسه‌هاي خريد توي دستم، جابه‌جا مي‌شوم تا جا باز شود. خانم جوان دكمه واحد ۲۵ در طبقه هفتم را مي‌زند، دو طبقه بالاتر از طبقه ما. بوي عطرش، آسانسور را پر مي‌كند. ولي من در حال و هواي خودم هستم. ديگر يك نوجوان دبيرستاني يا دانشجوي تازه وارد جامعه شده نيستم. شايد قبل‌ترها، زماني كه جوان‌تر بودم، با قرار گرفتن در چنين موقعيتي دستپاچه مي‌شدم، اما حالا ديگر اين‌طور نيست. با اين حال، سرم را مي‌اندازم پايين تا با نگاه‌هاي ناخواسته و اتفاقي‌، آن‌هم از فاصله نزديك، او را معذب نكنم، به اميد آنكه متوجه شود چقدر حواسم به اين نكته هست و از آن آدم‌ها نيستم كه توي آسانسور به ديگران خيره مي‌شوند. ضمنا اميدوارم بتوانم به نحوي به او نشان دهم كه دغدغه‌هاي مهم‌تري دارم. همانطور كه سرم را انداخته‌ام پايين، پيراهنم را نگاه مي‌كنم. «چرا اينقدر چروكه؟» سرم را بلند مي‌كنم و در آينه كناري، موهايم را مي‌بينم. «چرا اينقدر به‌هم‌ريخته؟» روي صورتم و زير گلويم چرا پُر از ردّ جاهاي اصلاح‌نشده است؟ يعني او متوجه همه اينها شده؟ در سكوت سنگين فضا، بي‌خود و بي‌جهت نگاهم را به دكمه‌هاي آسانسور مي‌دوزم. دنبال راهي مي‌گردم كه بشود اين ۵ طبقه را به كمك آن سريع‌تر طي كرد. ناگهان فكري به سرم مي‌زند. بد نيست اداي آدم‌هاي پُر مشغله را دربياورم. مثلا گوشي‌ام را بگيرم دستم و پيغام بدهم به اين و آن. يا به ساعتم نگاه كنم و نفس عميق بكشم، اين خيلي باكلاس‌تر است نه؟ يا اين پا و آن پا كنم و طوري وانمود كنم كه انگار حركت آهسته آسانسور، دارد وقت با ارزشم را هدر مي‌دهد. در همين فكرها هستم كه چشمم مي‌خورد به كيسه‌هاي پلاستيكي شفاف توي دستم، اين رسواكننده‌هاي عالم و آدم كه همه اجناس خريداري شده را از ريز تا درشت، به نمايش عموم مي‌گذارند. سيب و پرتقال، بيسكويت رژيمي، پنير، ماست كم‌چرب، شير پاكتي كوچك، تن ماهي، صابون حمام، تيغ ريش‌تراشي و پوشك بچه، همه به وضوح پيداست. فكر نمي‌كنم به هيچ توضيح بيشتري نياز باشد. خانم جوان با كمي هوش و ذكاوت پي خواهد برد به آن دغدغه‌هاي مهم زندگي‌‌ام كه قصد داشتم نشان‌شان دهم. آسانسور به طبقه پنجم مي‌رسد. در باز مي‌شود. مي‌گويم: «سال خوبي داشته باشيد. خداحافظ».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون