پري
محمد خيرآبادي
نشستهاند روي صندلي چرمي رستوران تا سفارش غذا آماده شود. از شيشههاي رستوران به آدمهايي كه در پيادهرو راه ميروند نگاه ميكنند. خسته هم نميشوند از نشستن و نگاه كردن. يكي نيست به آنها بگويد از جان آدمها چه ميخواهيد؟ آدمها رد ميشوند و ميروند پي كارشان ديگر. كار خاصي كه قرار نيست انجام بدهند. من لابهلاي ميزهاي داخل و بيرون رستوران و روي فرش چمني جلوي رستوران، براي خودم ول ميچرخم. داد ميزنم. خودم را به زمين ميمالم و لباسهايم را خاكي ميكنم. راستش از دست پدر و مادرم عصبانيام. مينشينم لب جدول و براي آدمهايي كه رد ميشوند زبان در ميآورم. دو نفر لبخند ميزنند. بقيهشان ميگويند: «بيتربيت!» پدر و مادرم از همانجايي كه نشستهاند معلوم است كه ميگويند: «بله تو واقعا بيتربيتي و آبروي ما را ميبري». زبان اشاره را خوب ميفهمم. آنها هم آبروي من را بردند. برايم تفنگي را كه ميخواستم نخريدند. گفتند اسباببازي مناسبي نيست. پدرم خودش تفنگ دارد. يك كلت كمري واقعي براي كشتن. نميدانم چند نفر را تا حالا كشته است. شبها كه از سر كار برميگردد آن را از كمرش باز ميكند و با كمربند مخصوصش در كمد ميگذارد و درش را قفل ميكند. به من كه ميرسد، ميگويند «تفنگ، خطرناك است». برايم گوشي پلاستيكي مزخرفي خريدند تا گولم بزنند. تا سرگرمم كنند. مثل خودشان كه سرشان با گوشي گرم است. تف مياندازم. گريه ميكنم. داد ميزنم. ميگويم: «از همه شما بدم ميآيد. بيتربيتها. دروغگوها. هيچوقت به قولتان عمل نميكنيد. بالاخره يك روز تفنگ ميخرم و همه شما را ميكشم».
پدرم ميآيد بيرون. ميخواهد من را با خودش ببرد. مقاومت ميكنم. كشانكشان تا يك جايي من را ميبرد. مادرم از پشت شيشهها با دستهايش ميگويد: «ولش كن». پدرم با عصبانيت ولم ميكند و ميرود. در همان حال از روي زمين چشمم ميخورد به دختري با موهاي خرمايي و صاف و بلند تا پايين كمر و چشمهايي گيرا و پيراهني سفيد و دلربا. بلند ميشوم و برميگردم سر جايم و لب پيادهرو مينشينم. به دختر نگاه ميكنم. لبخند ميزند. حالم كمي بهتر ميشود. با اشاره ميگويم «اگر دوست داري ميتواني بيايي بنشيني سر جاي من تا بروم چيزي بياورم و باهم بخوريم». انگار او هم زبان اشاره را خوب بلد است. من ميروم و او ميآيد. از مادرم ظرف سيبزميني سرخشده را ميگيرم و دو چنگال دوشاخ كنارش ميگذارم. ميآورم و كنار دختر مينشينم. اسمش را ميپرسم. ميگويد «پري». در كنار او انگار دنيا يكدفعه رنگ عوض كرده باشد. ميبينم كه پدر و مادرم را دوست دارم. از تفنگ بدم ميآيد و از كشتن متنفرم و دوست دارم پري بيشتر از من سيبزميني بردارد.