گروه دين و فلسفه: نوانديشي ديني يا روشنفكري ديني، نحلهاي موثر در تحولات فكري تاريخ معاصر كشورمان بوده است. اين نحله فكري، خود تاكنون تغييرات و تحولات متعدد و عميقي را پشت سر گذاشته است و در طول دهههاي گذشته ايبسا كساني كه در همراهي با اين جريان بودند و آرام آرام از آن فاصله گرفتند و گاه به منتقد و حتي مخالف جدي آن تبديل شدند.
صفحه «دين و فلسفه» روزنامه اعتماد اما از آغاز انتشار خود -حدود يك سال و نيم پيش- تاكنون همواره به عنوان منتقد اين جريان فكري بوده است هر چند بنابر قاعده «الذِين يسْتمِعُون الْقوْل فيتبِعُون أحْسنهُ» (زمر/18) مطالبي را گاه از نويسندگان هوادار اين جريان فكري نيز در اين صفحه منتشر كرده است. اما اهل تفكر، نيك ميدانند كه بهترين خدمت به هر انديشهاي جز نقد آن انديشه نيست. بنابراين اگر در اين صفحه به نقد روشنفكري ديني يا نوانديشي ديني پرداخته ميشود از آنرو است كه به تضارب آرا بينجامد و انشاءالله در كشف حقيقت گامي نزديكتر شويم.
پروفسور حسن انصاري -استاد ميهمان در موسسه مطالعات پيشرفته پرينستون امريكا- در يادداشتي كه دراختيار صفحه «دين و فلسفه» روزنامه اعتماد قرار داده است به نقد برخي مسائل مغفول در آثار منسوب به نوانديشي ديني و برخي رويكردهاي اين پروژه فكري پرداخته است. اين يادداشت در دو بخش تنظيم شده است كه اكنون بخش نخست آن پيش روي شما قرار دارد.
مقدمه
نوانديشي ديني را ميتوان در مجموع به جريانهاي فكري و اشخاصي اطلاق كرد كه در پي ارايه تفسيري نو و متناسب با تجدد و نيازها و مقتضيات جهان جديدند. به ديگر سخن دفاع از دين عقلاني يا دستكم عقلايي بودن آن در دنياي مدرن. اين تفسير در مجموع بر نمايندگان مختلف اين جريان در مصر و ايران و مغرب عربي و غيره راست ميآيد. سابقه آن هم به رافع رفاعه طهطاوي و نسل او و شاگردانش ميرسد. در اين ميان به ويژه با عنايت به آنچه بعد از انقلاب اسلامي در ايران و در سه دهه گذشته تحت اين عنوان شناخته است در بسياري از مصاديق يا مدعيان آن از دو مشكل اصلي رنج ميبرد:
1- نخست اينكه بيشتر نمايندگان اين جريان از تخصص يا دستكم از مرجعيت علمي در امر دين برخوردار نيستند. به ديگر سخن بيشتر نمايندگان اين جريان در ايران متخصص در دو رشته اصلي مرتبط با امر تفسير دين يعني الهيات (كلام) و فقه (و اصول) نيستند يا بدان شناخته نيستند و مرجعيتي يا نوشته قابل اعتنايي در اين رشتهها ندارند. روشن است كه هرگونه مساهمت در ارايه تفسيري از دين كه با مدرنيت سازگاري داشته باشد بيش و پيش از آنكه آشنايي با فلسفههاي تجدد را اقتضا كند مستلزم داشتن تخصص در امر دين است و در مورد ديانتي كه محوريت اصلي آن با فقه و شريعت است و الهيات و كلام آن هم پيوسته با فقه و تكاليف شرعي است عدم آشنايي يا تخصص در اين دو رشته تنها آب در هاون كوبيدن است و ازسوي مومنان طبعا جز در مقام پارهاي از پيشنهادات يا تأملات نظري جدي گرفته نميشود. هرگونه نوانديشي ديني در اسلام مستلزم اجتهاد در اصول و فروع است و اين با عدم تخصص در اين دو رشته سازگار نيست. وانگهي در فقه و شريعت مساله مرجعيت شرعي و اتوريته مذهبي بسيار مهم است. اصلاح و بازانديشيها را بايد مراجع فقه و شريعت و الهيات مورد توجه قرار دهند، كساني كه هم توجه به اجماعات دارند و هم خود داخل در اجماعند و اين نكتهاي است كه اگر نوانديشي ديني بدان معترض باشد با اين اعتراضش باز مهر تاييدي بر سخن ما ميزند كه بسياري از روشنفكران ديني ما متاسفانه با فقه و كلام و اصول آشنايي لازم را ندارند.
2- مشكل دوم نوانديشي ديني فقر تاريخينگري در ميان بسياري از نمايندگان اين جريان است. بسياري از اجتهادات نو و بازنگريها در امر دين و شريعت و الهيات و اجتهاد در اصول و فروع نيازمند تحقيق تاريخي در حول و حوش مسائل است و اين نيازمند تخصص در تاريخ و منابع تاريخي است. متاسفانه در اين قسمت نوانديشي ديني بسيار كم كاري كرده است. بسياري از اظهارنظرهاي ديني جريان نوانديشي ديني متكي بر مطالعات جدي تاريخي در حوزه اسلام و تشيع نيست و اين همه تأملات نظري بسياري از اين دوستان را بيشتر به حد راهحلهاي گذرا و سطحي و غيرموثر فروكاسته است.
نوانديشي ديني البته در مقابل بر عناصري متفاوت در فرهنگ اسلامي تاكيد ميكند. در اين ميان به طور خاص تاكيد ميكند بر سهم عرفان و تفكر معنوي و ضرورت برجسته شدن اين عنصر در مقابل اسلام و شريعتي حداقلي. اين البته در جاي خود قابل بحث است منتها دو نكته در اينجا معمولا از سوي نوانديشي ديني مغفول ميماند:
1- نخست اينكه همين تغيير كاركرد هم نيازمند داشتن دو پيش نياز ياد شده بالاست. يعني بدون تخصص و مرجعيت در فقه و كلام و همچنين تخصص در تاريخ نگاري انديشه ديني اين مهم به دست نميآيد.
2- دوم اينكه اسلام به شهادت تاريخ خود ديانتي است فقه محور است و فقه بر پايه اجماع مينشيند. جايگاه و محوريت عرفان و فربه كردن آن به جاي فقه فربه شده را يا اجماعات امت تعيين ميكند يا تاريخ و تحول تمدني يا هر دو با هم. بازسازي فكر ديني تنها با پيشنهادات يا تأملات نظري حاصل نميشود و نيازمند فرآيندهاي ديني و اجتماعي و سياسي و تاريخي و تمدني پيچيدهتري است.
اگر اين دو نكته مورد توجه نوانديشي ديني قرار نگيرد كه گويا تاكنون كمتر مورد اقبال و توجه دستكم بخشي از نمايندگان اين جريان با همه تنوعي كه در آن است قرار داشته نوانديشي ديني را نميتوان جريان صاحب تاثيري درازآهنگ و عميق در سطوح مختلف لايههاي اجتماعي جوامع ديني دانست. در آن صورت نوانديشي ديني به سطحي از ادبيات و شعر و معنويتگرايي اديبانه فرو ميكاهد.
نوانديشي ديني و «فقه»
برخي روشنفكران عرب تمدن اسلامي را «تمدن فقه» توصيف كردهاند. اين سخن از جنبههاي مختلف سخن درستي است. از فقه در اين تعبير، طبيعي است كه تعبد شخصي به فروع فقهي مراد نيست، بلكه جنبه تمدني فقه در اسلام است كه مقصود است. روشنفكري ديني در ايران چند دههاي است كه در برابر توجه به جنبههاي معنوي دين اهميت فقه را كم جلوه ميدهد. البته آنچه از گفتمان روشنفكري ديني در ايران بر ميآيد، اين است كه منظورشان از فقه، فقه به مثابه دانش است. به نظرم اين باور ناشي از دو فهم نادرست است: يكي از خود اسلام به مثابه دين و ديگري اسلام به مثابه تمدن. اسلام به مثابه دين بيش از آنكه نظامي الهياتي باشد كه از طريق مرجعيتي رسمي مانند كليسا تحديد و مرزبندي شود، ديانتي است كه در واقع در حوزه عمل مومنانه (مقوله ايمان) و مطابق «سنت» معنا مييابد و از اينجاست كه شريعت در اسلام اهميت دارد. اهميت فقه در اسلام نيز ريشه در همين امر دارد.
با اين وجود در تمدن اسلامي فقه به دليل اهميت شريعت از همان سده نخست تبديل شد به بستر پويايي علوم و دانشها در اسلام. فقهاء از سده اول قمري از جايگاه اجتماعي بسيار مهمي برخوردار شدند. در انديشه سياسي اسلامي و در عصر خلفاي اموي و عباسي فقيهان در مشروعيت بخشي به حاكميتها به شكلهاي مختلف سهم مهمي ايفا ميكردند. اجتهاد خودش دستكم در مقام نظر و تئوري، يكي از شروط خلافت بود و امام الحرمين جويني هم كه سهم اين شرط را در مشروعيت خلافت كم كرد در مقابل معتقد بود كه خليفه ميتواند با كمك فقهاء، امور ديني حكومت را سامان دهد و هرگاه به اجتهاد نيازمند شد از آنان كمك بگيرد. بنابراين فقهاء سهم مهمي در اجتماع و سياست و تدوين «قانون» در طول تاريخ تمدن و حاكميتهاي اسلامي داشتند. اما اين همه ماجرا نيست. فقه دانشي بود كه خيلي زود از همان سده اول و اوايل سده دوم رو به رشد و گسترش نهاد. بسياري ديگر از علوم در اسلام به دليل فقه رشد كردند و باليدند: از تفسير قرآن گرفته تا حديث و علم كلام. در اين ميان از همه مهمتر دانش اصول بود كه به دليل فقه شكل گرفت و در حقيقت تبديل شد به زمينهاي براي آنكه فقه، مادرِ علوم شود. علم اصول در بستر تاريخي خود مرتبط بود با علوم لغت و ادب و تمام علوم ديني و همچنين با كلام و منطق و فلسفه. نمونه اعلاي اين را بايد در غزالي ديد كه از اصول آغاز كرد با كتاب منخولش كه حاصل درسهاي استادش بود و تقريبا بعد از نوشتن همه آثار ديگرش از فقه و اخلاق و منطق و فلسفه و تصوف باز در آخر عمر به عنوان نتيجه همه آنها باز به علم اصول بازگشت و كتاب مستصفي را نوشت كه پايه بسياري از كتابهاي بعدي در اين دانش است. حتي منطق و فلسفه هم در بسياري از حوزههاي ديني به دليل علم اصول مجال رشد داشت. به هر حال فقه به اين ترتيب مادر علوم بود. حتي امروزه روشن شده كه علوم رياضي و بخشهايي از دانشهاي هيات و فيزيك به دليل اهميت فقه بود كه مجالي براي رشد و مطالعه و سرمايهگذاري از سوي حكومتها و اوقاف و مدارس يافت.
اهميت فقه و مدارس آموزش فقه
اهميت فقه در اسلام را از اهميت نهاد مدرسه هم ميتوان فهميد. مهمترين نهادهاي آموزشي در تاريخ اسلام مدارس بودند. مدرسه نظاميه كه خواجه نظام الملك در بغداد و نيشابور و برخي شهرهاي ديگر بنياد نهاد در واقع نهاد آموزش فقه بود (و علم اصول). مدرس نظاميه طبق وقفنامه ميبايست فقيه برجسته دوران باشد. اما در همين نظاميه آموزش فقه و اصول موجب شد كه دانشهاي جدل و كلام و فلسفه و حتي رياضيات رونق گيرد. ميدانيم كه بعد از خواجه حتي در همين نظاميهها به منطق و حتي گاه فلسفه توجه ميشد. دانش فقه با دانشهاي خلاف و اصول مرتبط بود و اگر كسي ميخواست در خلاف و اصول متخصص شود بايد دانش جدل ميدانست كه به ويژه از دوره غزالي به بعد با دانش منطق مرتبط شد. يعني فقيهان در واقع منطقيان برجستهاي هم ميشدند تا بتوانند از آن در دانشهاي خلاف و جدل فقهي بهره بگيرند.
بدينترتيب بايد گفت به يك معنا تمدن اسلامي تمدن فقه است و با فقه رشد كرد و باليد. روشنفكري ديني از آنجا كه به جنبههاي تمدني و تاريخي اسلام كمتر عنايت دارد اهميت فقه را كمتر در مييابد. راه اصلاح و نوگرايي ديني از فقه و اجتهاد فقهي و اجتهاد در اصول و فروع فقه آغاز ميشود. اين نكتهاي است كه روشنفكري ديني از آن غافل است. حتي غزالي و شمس و مولانا را هم نميتوان بدون فقه فهميد.
با توجه به آنچه گذشت چند نكته را خلاصهوار در همين زمينه اينجا مورد تذكر قرار ميدهم:
نيت جريانِ نوانديشي ديني خير است
نكته نخست: در اينكه نوانديشي ديني در نهايت امر قصد خدمت به دين و تفكر ديني و دفاع از دين دارد البته ترديدي نيست. همچنانكه ترديدي نيست كه تأملات نظري نوانديشان ديني به ويژه آنچه در حوزه فلسفه معرفت ديني و هرمنوتيك متون ديني ارايه دادهاند، توانسته در دو دهه گذشته تأملاتي را از سوي متوليان فقه و الهيات به صورت واكنش سبب ساز شود. اما اين تلاشها ربطي به فرآيند اصلاح فكر ديني ندارد. نهايتا تأملاتي نظري و باورهايي است كه از حاشيه جغرافياي گفتمان ديني اسلامي نميتواند راه به هسته دروني برد و دست آخر اگر بخواهيم با ادبيات فرقه نگاري اسلامي كلاسيك سخن گوييم در حد يك گرايش فرقهاي باقي ميماند. ممكن است تاثيراتي داشته باشد اما هيچگاه توان وارد شدن در يك ديالوگ با مرجعيت و منابع مشروعيت ديني را پيدا نميكند.
اهميت تمدني فقه
نكته دوم: اينكه فقيهان ما به فقه اعتنايي بيشتر از كلام و تفسير و فلسفه و تفسير داشتهاند گرچه در كليت آن دستكم در سدههاي اخير درست است اما اين ربطي به اين نكته مهم ندارد كه فقه سهمي محوري نه تنها در ساخت تمدن اسلامي و بل در شكل دادن منظومه ديني اسلامي دارد. سبب آن هم اهميت محوري شريعت است در اسلام و اينكه اسلام، دين سنت و اجماع و سيره مسلمين و شريعت به عنوان شيوه زندگي است و از آغاز با رفتار فردي و اجتماعي مومنان و زيست مومنانه در جامعه ديني پيوند خورده بوده است. بنابراين اين فقيهان نبودهاند كه فقه را محوريت دادند بل اين محورديت فقه بوده است كه فقيهان را بر كرسي رياست ديني نشان داده و به آنان دستي برتر داده است و اين نكتهاي است كه كمتر بدان توجه ميشود. از آغاز تاريخ تمدن اسلامي دين با دستگاه قدرت خليفگان پيوند داشت و خليفه هم مرجعيت ديني داشت و هم مرجعيت سياسي اما به دليل ماهيت فقهي و شريعتي تظاهرات ديني جامعه مومنان خيلي زود طاعت سياسي از طاعت ديني فاصله گرفت و دومي اهميتي مضاعف يافت و مشروعيت طاعت سياسي مشروط شد به مشروعيت جامعه ديني مومنان از نظر طاعت ديني. علما و فقها نيز نماد چنين مشروعيتي شدند. اين تقريبا مصادف بود با داستان محنه و شكست پروژه سياسي و ديني خلفاي عباسي در برابر قدرت رو به رشد علما. رساله شافعي در حقيقت تئوري سلطه علمي فقهاست در برابر سلطه سياسي خليفگان. شافعي در رساله در واقع محوريت فقه را تئوريزه ميكند و قرآن را در مقام متني مرجع براي قرائتي فقهي و شرعي قرار ميدهد. اين البته تنها كار شافعي نبود. رساله او نتيجه چند دهه تلاش طبقه علما و اهل فقه در سده دوم قمري بود. بنابراين فربهي فقه نتيجه كم كاري فقها در ديگر عرصههاي تمدني اسلامي يا حاصل قدرت سياسي آنان نبود.
تشكيل مذاهب فقهي
حاصل فرآيندي تدريجي
نكته سوم: متخصصان تاريخ مذهب در اسلام ميدانند كه شكلگيري مذاهب فقهي حاصل تصميمي آني و عملي دفعي نبوده است. حاصل فرآيندي تدريجي بوده است. نخست بايد به اهميت سنت در اسلام توجه داد. اين سنت بيش از آنكه با عقيده پيچيده كلامي مرتبط باشد با عمل مسلمانان در مقام امت و جماعت مرتبط بود. سيره مسلمانان امصار و بومها بود كه هويتهاي ديني را شكل ميداد. عقيده اسلامي در بن مايه اصلي آن اعتقاد به نظام ديني پيچيده و الهياتي انتزاعي نيست. عقيده عمومي اين بوده كه با شهادتيني ساده هر فردي مسلمان است و تنها با عمل صالح است كه ايمان استحكام مييابد. عمل صالح هم از آغاز عمل به سيره جماعت مسلمين معني ميشد و بنابراين عمل بر محوريت سنت و سيره پيامبر و سلف صالح را در نسلهاي بعدي نحوه عمل فقهي و شرعي امت تشكيل ميداد و نه جزييات عقايد آن. اين است كه مهم بود كه طبق كدام صحابي نماز ميخواني و بر فتواي چه كسي عمل ميكني. بعدها البته در طول سده دوم قمري بحثهاي كلامي عمق بيشتري يافت و فرقههاي تازهاي براساس تفاسير مختلف از عقيده ديني شكل گرفت اما همچنان در درون سواد اعظم ملاك اصلي دستهبنديها و هويتهاي مذهبي عمل فقهي بود و همين موجب ميشد كه فقها دست برتر را داشته باشند. بحثهاي كلامي را متكلمان سامان ميدادند اما متكلمان به عنوان متكلمانه در حاشيه تمدن اسلامي حضور داشتند. به همين دليل است كه گرچه شافعي در رساله از پيشفرضهاي متكلمانه بهره برده اما صورتبندي او از كليت تفكر ديني فقيهانه است. به ديگر سخن، چنانكه برخي محققين هم پيش از اين متذكر شدهاند رساله شافعي پاسخي است به منظومههاي كلامي جهميه و معتزله. سخن بر سر نوع فهم از قرآن و كلام الهي است. شافعي برخلاف معتزله و پيش از آنان جهميه كلام الهي را در مقام خطاب شرعي و قانوني مينگرد و بنابراين به بيان در مقام فهم خطاب توجه ميدهد. بدينترتيب رساله شافعي گفتمان كلامي اهل سنت است در برابر گرايش متكلمان زمان كه دين را به پارهاي از عقايد فرو ميكاستند و تحت تاثير جدل با اهالي اديان و زنديقان درصدد بودند دستگاهي منظومه وار و الهياتي از اسلام ترتيب دهند. اما در مقابل فقيهان و از جمله مالك بن انس دين را بر پايه الكيفيه مجهوله و نيز لا احب الكلام الا فيما تحته عمل ميديدند. بدينترتيب نگاه فقهي و شرعي غلبه پيدا كرد و قرآن متن فقهي و قانوني قلمداد شد. بعدها هم هويتهاي مذهبي براساس مذاهب فقهي و متنهاي فقهي شكل گرفت و هم مدارس براساس تنوع فقهي دست برتر را در مركزيت و سلطه ديني پيدا كردند. بهطور مثال نظاميه مركز تدريس فقه شافعي بود و مرجعيت از آن فقيه برتر زمان بود و نه متكلم يا مفسر اعلم. اينكه مذاهب فقهي چگونه هويتهاي مجزا پيدا كردند تاكنون موضوع دهها پژوهش بوده كه وقتي ديگر بايد بدان بپردازم.
پشتوانههاي نظري و الهياتي فقه
نكته چهارم: با اين همه چنين نيست كه فقه بدون پشتوانههاي نظري و الهياتي شكل گرفته باشد. همانطور كه گفتم رساله شافعي پاسخي به معتزله و جهميه بود و از آراي آنان بيتاثير نبود. شافعي بدينترتيب علم اصول فقه را در تقابل با كلام معتزلي بنياد نهاد، با اين وصف بعدها فقيهاني دست برتر را داشتند كه در علم اصول تفوق خود را نشان ميدادند. غزالي بدينترتيب به دليل نوشتن آثار اصولياش و از جمله المنخول و المستصفي مرجعيت ديني پيدا ميكرد. غزالي در مقام متكلم كما اينكه ميدانيم به مدرسي نظاميه انتخاب نشد. او به دليل تفوقش در فقه و اصول مدرسي نظاميه را به چنگ آورد. بنابراين در تمدن اسلامي اين فقيهان بودند كه نماينده تفكر ديني بودند منتهي فقه آنان بر پايه علم اصول تبديل ميشد به نظام و دستگاهي براي تفكر ديني. فقه در واقع بر پايه علم اصول قرآن و اسلام را هم فقيهانه ميديد و هم خود گسترش نظري مييافت. اما از ديگر سو علم اصول خود بر پايه علم كلام استوار بود و به همين دليل است كه در آغاز بيشتر ادبيات اصولي را متكلمان فراهم كردند و ابواب اصولي بخشي از ابواب كتابهاي جامع كلامي بود (نمونه المغني عبد الجبار). براي فقيه دانش كلام خود را در منظومه علم اصول نشان ميداد. فقيهان برجسته معمولا متكلمان و اصوليان برجستهاي هم بودند.
فقه بر پايه اصول و كلام استوار است
نكته پنجم: بنابراين فقه بر بنيادهاي نظري استوار بود. اصول فقه منظومهاي است مبتني بر قرائتي خاص از منابع ديني كه علم كلام مباني آن را جايي ديگر توضيح داده است. هندسه معرفت ديني در اسلام درست است كه فقيهانه است اما اين فقه بر پايه علم اصول و كلام استوار است و مباني نظريش را از آن دو ميگيرد. علم اصول علم منطق استدلال فقهي است و براي گسترش دامنه فقه به كار ميآمده است. علمي كه فقيه را كمك ميكند تا برمبناي سنت فقهي امت منظومهاي فقهي را تبيين كند كه نه تنها پاسخگوي عمل سنتي مسلمان بلكه نوازل و حوادث جديد باشد. حتي وظيفه را در مورد آنچه تنها پيشبيني ميشود ميتواند تعيين كند، هم عمل مومن در مقام فرد و هم در مقام اجتماع و هم بنابر تصوري رايج در مقام حكومت و تصدي امور جامعه. فقيهان معرفت ديني را به فقه فربه شده نكاستند، بلكه علم اصول و كلام و تفسير را در نظام معرفتي فقهي عرضه ميكردند. فقه، متكي بر كلام است اما نميتواند بدان فروكاسته شود. اسلام ديانت شريعت است و شريعت متكي است بر سنت. بنابراين علم اصول و كلام تنها ميتوانند پايههاي نظري گسترش فقه را فراهم كنند و براي عمل و سنت مشهور در امت تئوريپردازي كنند اما نميتوانند جانشين آن شود. اسلام برخلاف مسيحيت كليسا ندارد و الهيات كليسا جانشين فقه نيست. تصور عمومي مسلمانان و فقيهان و عالمان دين اين بوده كه نجات در باور داشتن به نظامي الهياتي فراهم نميشود، بلكه تنها با عمل صالح و عمل به سنت مسلمين است كه جماعت ديني شكل ميگيرد و نجات تضمين ميشود. بنابراين هر نوانديشي بايد از همين فقه آغاز شود و بايد در چارچوب آن باقي بماند. اگر شما تئوري جديدي درباره وحي و نبوت داشته باشيد اين تئوري به سادگي نميتواند هندسه معرفتي عمل به سيره مسلمين در مقام فقه و شريعت را تغيير دهد. در واقع فقه در برابر نظامات الهياتي جديد جان سختي نشان ميدهد. يك متكلم هر گونه تفسير تازه يا تئوري جديدي هم كه در مباحث جزيي علم كلام ارايه دهد درنهايت آن الهيات پيچيده ارتباطي با اصل ايمان ندارد و در واقع ايمان اسلامي با انواع مختلفي از منظومههاي الهياتي ميتواند سازگار افتد. مهم در واقع فقه است كه عهدهدار تعريف جامعه ديني است. فقه ناظر به اجتهادات است و ظنون در مقام استنباط حكم شرعي و علم اصول مباني و ملاكات صحت ظنون و عمل به آنها را در مقام كشف حكم شرعي و در مقام عمل به تكليف تبيين ميكند و باز ميبينيد كه در نهايت همهچيز به همان تكليفي بر ميگردد كه در علم كلام ترجمان نسبت ميان رب و عبد قلمداد شده است و فقه عهدهدار تبيين آن تكليف است.
هر نوانديشي ديني در اسلام بايد
از فقه آغاز شود
اينجاست كه معتقدم هر نوانديشي در دين در اسلام بايد از فقه آغاز شود و در چارچوب فقه شكل بگيرد. براي چنان اجتهادي علاوه بر اجتهاد درون فقهي كه همواره از لحاظ ظرفيتهاي درون فقهي آفاق تازهاي را ميتواند درنوردد اجتهاد در اصول و كلام ضروري است اما اين اجتهاد نميتواند بيگانه با فقه باشد. فقيه در مقام متخصص در امر فقاهت ميتواند اين اجتهاد را از اصول و از همانجا كه شافعي آغاز كرد از نو آغاز كند، اما به پرسشهاي قديمي پاسخهاي جديد دهد و ظرفيتهاي تازه را از نو بررسي كند. بسياري از نوانديشان ديني بيآنكه به پرسشهاي مختلف فقيهان و اصوليان توجه كنند تنها پاسخهاي آنان را ميبينند در حالي كه بسياري از آنچه فقيهان در مقام پاسخ ارايه كردهاند با عنايت به پرسشهاي متفاوت و ظرفيتهاي گوناگون بوده است. نگاهي به ادبيات اصولي به خوبي گواه اين است كه بسياري از مشكلات نظري كه نوانديشان ديني در ارتباط با مباني نظري و اصولي فقه مطرح ميكنند قبلا مورد توجه فقيهان بوده گرچه آنان از ميان پاسخهاي محتمل يك پاسخ را كه با مباني كلامي خود سازگارتر ميديدهاند، انتخاب كردهاند. بنابراين همان فقيهان ميتوانند از نو اجتهاد در اصول را از همان سرچشمهها آغاز كنند و پاسخهاي تازهاي را جويا شوند. چنين اجتهاداتي نو در اصول و فروع كه فقيهان با پايگاه مرجعيتي دينيشان سامان ميدهند طبعا تاثيرش به دليل جايگاه فقهي و مرجعيت سنتي آنان نه تنها تاثيرش عميقتر است، بلكه به دليل آنچه در نوشته حاضر بيان كرديم به دليل تاريخي برخلاف نوانديشان ديني در تداوم سنت و نه در گسست از آن تعبير و تفسير ميشود.
بخش دوم اين يادداشت به زودي در همين صفحه منتشر خواهد شد.
در اينكه نوانديشي ديني در نهايت امر قصد خدمت به دين و تفكر ديني و دفاع از دين دارد البته ترديدي نيست. همچنانكه ترديدي نيست كه تأملات نظري نوانديشان ديني به ويژه آنچه در حوزه فلسفه معرفت ديني و هرمنوتيك متون ديني ارايه دادهاند، توانسته در دو دهه گذشته تأملاتي را از سوي متوليان فقه و الهيات به صورت واكنش سببساز شود، اما اين تلاشها ربطي به فرآيند اصلاح فكر ديني ندارد.
مشكل اول نوانديشي ديني اين است كه بيشتر نمايندگان اين جريان از تخصص يا دستكم از مرجعيت علمي در امر دين برخوردار نيستند. به ديگر سخن بيشتر نمايندگان اين جريان در ايران متخصص در دو رشته اصلي مرتبط با امر تفسير دين يعني الهيات (كلام) و فقه (و اصول) نيستند يا بدان شناخته نيستند و مرجعيتي يا نوشته قابل اعتنايي در اين رشتهها ندارند. روشن است كه هر گونه مساهمت در ارايه تفسيري از دين كه با مدرنيت سازگاري داشته باشد بيش و پيش از آنكه آشنايي با فلسفههاي تجدد را اقتضا كند، مستلزم داشتن تخصص در امر دين است و در مورد ديانتي كه محوريت اصلي آن با فقه و شريعت است و الهيات و كلام آن هم پيوسته با فقه و تكاليف شرعي است عدم آشنايي يا تخصص در اين دو رشته تنها آب در هاون كوبيدن است و از سوي مومنان طبعا جز در مقام پارهاي از پيشنهادات يا تأملات نظري جدي گرفته نميشود.
مشكل دوم نوانديشي ديني فقر تاريخينگري در ميان بسياري از نمايندگان اين جريان است. بسياري از اجتهادات نو و بازنگريها در امر دين و شريعت و الهيات و اجتهاد در اصول و فروع نيازمند تحقيق تاريخي در حول و حوش مسائل است و اين نيازمند تخصص در تاريخ و منابع تاريخي است. متاسفانه در اين قسمت نوانديشي ديني بسيار كم كاري كرده است. بسياري از اظهارنظرهاي ديني جريان نوانديشي ديني متكي بر مطالعات جدي تاريخي در حوزه اسلام و تشيع نيست و اين همه تأملات نظري بسياري از اين دوستان را بيشتر به حد راهحلهاي گذرا و سطحي و غير موثر فروكاسته است.
فقه، متكي بر كلام است، اما نميتواند بدان فروكاسته شود. اسلام ديانت شريعت است و شريعت متكي است بر سنت. بنابراين علم اصول و كلام تنها ميتوانند پايههاي نظري گسترش فقه را فراهم كنند و براي عمل و سنت مشهور در امت تئوريپردازي كنند، اما نميتوانند جانشين آن شوند.