بدن عزيز من
شينا انصاري
احساس ميكني اتفاقات هولناكي در تو افتاده است. جنگي بيامان، امانت را بريده. نبردي كه درون خانه دربگيرد، بسيار خانمانسوزتر از نبرد در جغرافيايي ديگر، گويي تو دست و دلبازانه دشمن را در لباس دوست به خانهات پذيرفتهاي و حالا آن ميهمان نابكار در پي تسخير سرزمينت است. سرزمينت! سرزميني كه آن را خوب نشناخته بودم. طبيعتش، نواي موزونش، زير و بمش و زيباييهايش را و حال در ميانه جنگي سخت، ويراني سرزمينت را به تماشا نشستهاي. دشمن ترواگونه به قلمرو امن زندگيات تاخته و تو را عجيب غافلگير كرده است، دشمني موذي و پنهانكار كه تاكتيكهايش هيچ وقت قابل پيشبيني نيست.
اينك داروهاي شيميدرماني چونان سلاحي زهرآگين به ياريات شتافتهاند، آنها مانند سمي مذاب وارد رگهاي تو ميشوند و دشمن و دوستانت را از دم تيغ ميگذرانند. دوستان؛ همانهايي كه در ظاهر شبيه دشمنند و به سرعت تقسيم ميشوند. همانها كه نابوديشان، تو را اين همه زار و نحيف كرده است. در اين زمانه علم، تنها همين گزينه را براي مقابله با دشمن خانهزادت در چنته دارد.
ناخنهايت شكننده ميشوند، دهانت زخم ميشود، اوضاع گوارشت به هم ميريزد، دستها و پاهايت كرخت ميشود و موهايت ميريزد. موهايت، همانها كه روزگاري بلند شدنشان گواهي بود بر زنده بودن، بر حركت و رشد، بر اينكه همه چيز در اين جهان در تغيير است. حالا اين سلولهاي موساز در تمامي وجودت از كار افتادهاند. حالا آنچه هميشه رشد ميكرد از حركت باز ايستاد تا تو زنده بماني. چه تناقض ترسناكي! در برزخي گرفتار آمدهاي كه فقط اهل درد ميدانند چيست، روزها و شبهاي بيقراري، فرو پاشيدن، سربرآوردن اضطراب، بيخوابي و نگراني از سرانجام اين مبارزه، اينكه آيا تو سرانجام فاتح سرزمين خود خواهي شد؟
ميگويند خباثت رازآلود اين دشمن بيانتهاست. ميگويند بعد از ظهور به هر قيمتي ميخواهد باقي بماند. ميگويند باقي ماندن فقط يك مهاجم از دشمن با تجديد قوا ميتواند لشكري عصيانگر بسازد و از نو حملهور شود به تو، به تو كه روزگاري زيباترين جسم بودي براي زيستن من، بدن عزيز من!
كوتاهيهايم را ببخش. همه غفلتها، فشارها و استرسهايي را كه به خاطر هيچ و پوچ به تو وارد كردم. مرا ببخش كه وقتي بيمار شدي با تو پرخاش كردم و بيمهريهايم را نديدم. خيانتكارت خواندم و از تو گلايه كردم كه چرا به سادگي در مقابل بيماري تسليم شدهاي؟ من با تو بيرحم بودم، قدر خوبيهايت را ندانستم، قدر نفس كشيدنهاي بيدغدغه و فعاليت شگفتيساز جزء به جزء وجودت را.
حالا گرفتار مخمصهاي جدي شدهاي، مخمصهاي فرساينده و ويرانگر، بايد تنها در برابر دشمن خود بايستي. بايد ويران شوي تا زنده بماني. بايد درد بكشي تا بتواني از نو خود را بسازي. از نو! راستي، آيا ميتواني به روزگار باشكوه تندرستي و حال خوش پيشين بازگردي؟ تو اين را ميخواهي. من هم همين را ميخواهم. ميخواهم با تو همراه باشم. ميخواهم عادتهايي كه احيانا ناخواسته تو را آزردند، تغيير دهم و اميدوارم اين همراهي، اوضاع را بهتر كند. ميخواهم در ضرباهنگ تپشهاي قلب و در هر دم و بازدم، صدايت را بشنوم و با تماميت تو همنوا شوم. ميخواهم به آنچه سلولهايت را تغذيه ميكند بيش از گذشته توجه كنم و براي مراقبت از داشتههاي تو، منتظر از دست دادنها نشوم و قدرداني از سخاوتهاي تو را تا زمان استيصال به تاخير نيندازم. نميدانم با وجود دشمن بيتوته كرده در خانه، چقدر از زندگي را به زنده ماندن باختهام، ولي ميخواهم بداني عاقبت اين هماوردي هر چه باشد من مهربانانه در كنارت هستم.