پروانه سفيد
محمد خيرآبادي
سي سالي ميشود كه رفتهاي و در گوشه گوشه دنيا زندگي كردهاي. در پاريس بودي، در شانگهاي، بيروت، دمشق، بمبئي، مسقط، ميلان، نيويورك، اسلو و... حالا دلت ميخواهد برگردي به شهر خودت و يك كاري بكني. ميخواهي تاثيرگذار باشي. لباس گشاد با رنگهاي شاد و شلوار جين پوشيدهاي و كتاني سفيد به پا داري. موهايت سفيد شده و كمي قدت خميده. درِ ماشين را كه باز ميكني پروانهاي بزرگ و سفيد، پرواز ميكند و ميآيد بيرون. پياده ميشوي و ميدوي دنبالش. بلند ميگويي: «وااااي.... ببينيدش... چقدر قشنگه.» هيچ كس نگاه نميكند. از كنار صف نانوايي رد ميشوي. از كنار صف مرغ. از كنار درِ شيشهاي بانك كه آدمهاي زيادي پشت آن ماندهاند چون ساعت كاري تمام شده. ميزني روي شانه رهگذرها و ميگويي: «تو رو خدا نگاش كنين... من مثل اين پروانه هيچ جاي دنيا نديدم.» پيادهها نگاه ميكنند. رانندههاي توي خيابان نگاه ميكنند. آدمهاي ايستاده جلوي بنگاه املاك كنجكاوانه چشم ميچرخانند. كارگرهاي ساختماني از بالاي داربست همه طرف را ميگردند. هيچ كس چيزي نميبيند. تو ميگويي: «آخه چطور نميبينيد؟ به اين سفيدي. به اين قشنگي.» مردي كه از دكه روزنامه خريده ميگويد: «من فكر ميكنم دچار توهم شدي.» جواني كه سر زانوهاي شلوار مد روزش، ريش ريش است ميگويد: «پير شدي ديگه داداش، طبيعيه... با پيرهن گلدار كه چشم آدم، اون چشم 40 سال قبل نميشه.» رفقايش ميخندند. تو ميايستي. شك ميكني كه نكند حق با آنها باشد. چشمهايت را ميمالي. ميبندي و باز ميكني. ميبندي و باز ميكني. پروانه را ديگر نميبيني. نيست. غيبش زده. نه در آسمان، نه روي بوتههاي كنار خيابان، نه روي سنگفرش پيادهرو. خجالتزده سرت را مياندازي پايين. از راه رفته برميگردي و سوار ماشين ميشوي. شيشه را كه ميدهي پايين، پروانه سفيد با رقصي آرام وارد ميشود و روي صندلي عقب مينشيند. لبخندت را همه ميبينند اما پروانه را نه. روز بعد شبيه همين اتفاق با يك رنگين كمان ميافتد. هيچكس نميبيند و تو ميبيني. دو روز بعد، تو به يك دسته بزرگ از پرندههاي مهاجر در آسمان اشاره ميكني و باز همه با تعجب نگاهت ميكنند. سه روز بعد، تو درباره گلهاي قرمزي صحبت ميكني كه نيمهشبها در شهر باز ميشوند و كسي نيست كه بداند درباره چه چيزي حرف ميزني. روز به روز تصاوير بيشتري جلوي چشمت ظاهر ميشود كه از ديد ديگران پنهان است. ميترسي. ميترسي كه اگر اوضاع به همين منوال پيش برود، همشهريهايت تبديل شوند به جماعتي كور كه هيچ چيز نميبينند. تصميم ميگيري يك بار ديگر از اينجا بروي. بروي جايي كه آزارت به هيچكس نرسد.